eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🌹معرفی شهید 🌹 نام شهید بزرگوار : شهید ابراهیم هادی متولد : اردیبهشت 1336 زادگاه : خراسان ملیت : ایرانی تاریخ شهادت : 22 بهمن سال 61 وضعیت تاهل : مجرد شهید ابراهیم هادی در اوایل اردیبهشت سال 1336 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان چشم به جهان گشودند ایشان فرزند چهارم خانواده بودند شهید ابراهیم هادی در مدرسه طالقانی دوران دبستان خود را سپری کردند ونیز در مدارس ابوریحان وکریم خان دوران دبیرستان خود را طی کردند در سال 1355 توانستند مدرک دیپلم ادبی دریافت کنند وبعد از انقلاب اسلامی در سازمان تربیت بدنی کار کردند ایشان مانند معلمی فداکار به تربیت دانش اموزانشان پرداختند وایشان در عملیات والفجر مقدماتی به همراه بچه های گردان کمیل در کانال های فکه بمدت پنج روز مقاومت کردند ولی تسلیم نشدند وسر انجام در 22 بهمن سال 61 پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شدند وکسی دیگر ااو را ندید شهید ابراهیم هادی همیشه از خداوند تقاضا داشتند گمنام شوند به دلیل اینکه یکی از صفات ایشان یاران خدا گمنامی است . ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshehideman ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
⚘﷽⚘ 🌺فرازی از وصیت نامه شهید ابراهیم هادی 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم خدایا ای معبودم ای معشوقم وهمه کس وکارم نمی دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت وهر کس عاشقت شد دست از همه چیز شسته وبه سوی تو می شتابد واین را به خوبی در خود احساس کردم ومیکنم . شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 🥀 ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
⚘﷽⚘ می نویسم تا یادم نرود تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم .. با شهدا بودن سخت نیست بلکه با شهدا ماندن سخته این روز ها بیشتر از همیشه شرمنده نگاه منتظرتان هستیم ان نگاهی که گویا فریاد میزند ... خونمان را به سازش با دشمن نفروشید افسوس هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان یادمان رفت راهیان نور فرصتی است که با شهیدان خود را بیابیم وبیاییم در کاروان منتظران قرار گیریم .. اگر سر به گلزار شهدا زدی مطمئن باش شهدا انقدر مرام ومعرفت وجوانمردی در رگهاشون جاریست که تو را دست خالی رد نمی کنند 😭😭🥀 با گفتن ذکر صلوات همیشه در هر لحظه به یاد این شهیدان بزرگوار باشیم التماس دعا ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
⚘﷽⚘ 🍃🌸چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سه طلاقه كردن؛ از همه قید و بند اسارت حیات آزاد شدن؛ بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن؛ پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن؛ به همه طاغوت ها «نه» گفتن؛ با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن ♦️شهید آقامصطفی چمران •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت سردار شهید احمد کشوری گرامی باد بی تفاوتی را از خود دور کنید در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۹/۱۵ شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خلبانی که می‌خواست قلبش را به امام هدیه دهد؛ خلبانی که شهید چمران به او می‌گفت ستاره درخشان جبهه‌های غرب 🗓 ۱۵ آذر سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری، کسی که ارتش رژیم بعثی را در نخستین روزهای دفاع مقدس زمین گیر کرده بود •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غیبت کردن پشت سر مومن🤐❗️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دو مدافع #قسمت_شصت دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه _ خوب بگو بیینم قضیه چ
دو مدافع بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت93 با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم می‌
🕰 خاله‌ی پری‌ناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه می‌کرد. کم‌کم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت: –اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دختره‌ی ترسوی ‌بز‌دل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقه‌ایی فکر کرد. بعد شماره‌‌ایی راگرفت. –الو داداش، سلام. چه خبر؟بیمارستانی؟ –آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوزعملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه.پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد. – خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟ –نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن. –من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون. –باشه. تلفن را روی صندلی کناری‌اش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد.اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او می‌خواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد: –خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه.همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمی‌خواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظه‌ی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که ازداخل ماشین به بالا می‌رفت.ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشم‌های اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر می‌گفت. استرس از چهره‌اش کاملامشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم. صدای‌درونم گفت: –قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی. این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشه‌ایی در خودم احساس کردم. تمام صحنه‌هایی که به مادرم بی‌احترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلی‌اش ناراحتی آن صدا بود که من وابسته‌اش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همه‌چیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا...صدای هیجان‌انگیزی فریاد زد: –برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت: –خدا رو شکر. دیگر صدایی نشنیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشم‌هایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق می‌کرد.با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت: –خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکترگفت احتمالا همین روزا به هوش میا‌ی‌ها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمه‌ی شانس چشم‌هایم را بستم. –من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همه‌ی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت: –باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همه‌ی کاسه کوزه‌های ما رو به هم ریختی‌ها...بعد روی برگه‌ایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت: –سریع‌تر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت.از دکتر پرسیدم. –من چند روزه اینجام؟ فکری کرد و گفت: –فکر می‌کنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان می‌برنت سی‌تی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسه‌ایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سی‌تی‌اسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه. بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت: –میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون. بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی می‌کردم. دلم می‌خواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد.دوباره چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت94 خاله‌ی پری‌ناز در را بسته بود ولی راستین
🕰 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل خانم، پاشو باید بریم سی‌تی.من روی تخت چرخ دار از اتاق بیرون آمدم. در راهرو که تخت در حال حرکت بود و من به سقف و تمام زوایا دقت می‌کردم، یاد خوابم افتادم. نه خواب نبود. دستم را بلند کردم و نگاهش کردم. ملافه را نیمه، کنار زدم و تنم را بررسی کردم. لباس بیمارستان تنم بود و خبری از آن سپیدی ابر مانند نبود. غمگین شدم، دلم گرفت. –چی رو بررسی می‌کنی؟ نگاهم را به پرستاری که این سوال را پرسید دوختم. با تعجب نگاهم می‌کرد جوابی برای سوالش نداشتم. آه مملو از دردی از سینه‌ام بیرون آمد.پرستار شروع به دلداری دادنم کرد. ولی من نیاز به دلداری نداشتم. نیاز داشتم درمورد موضوعی که می‌دانستم باورش برای همه سخت است حرف بزنم.چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آن حس و حال را دوباره تجربه کنم. دوباره تک‌تک آن لحظات را با خودم یادآوری کردم. حتی از فکرش هم غرق لذت ‌شدم. ناگهان تکانی خوردم و چشم‌هایم رابازکردم.پرستار گفت: –ببخش عزیزم، باید روی اون تخت بزارمت تا داخل دستگاه بری.داخل دستگاه، سرد و خوفناک بود. یک ترس خاصی مرا گرفت. شبیه ترس و ناراحتی آن زمانی که آن صدا به من گفت که قدر مادرم را ندانستم. احساس دلتنگی شدیدی نسبت به مادرم پیدا کردم. همینطور نسبت به آن صدا به آن شخص که نمی‌دانم چه کسی بود فقط می‌دانم پر بود از چیزهایی که من در تمام عمرم دنبالش می‌گشتم، من فقط صدایش را شنیدم. فقط یک صدا اینقدر قدرت داشت. شاید تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم تا آن صدا دوباره برگردد این بود که همانطور باشم که او می‌خواهد. هنوز هم ناراحتی که درصدایش بود وقتی که گفت قدر مادرم را بدانم به یاد دارم. صدایش روی قلبم زخم زد. خدایا چقدر دلتنگش بودم.دوباره نفسم را محکم بیرون دادم. دلم می‌خواست زودتر مادرراببینم.می‌دانستم که در این چند روز چقدر اذیت شده. خودم اشکهایش را دیدم که چطور برای من بی‌قرار بودند. چقدر دیر فهمیدم. دل تنگی و تنهایی باعث شد اشکهایم بر روی گونه‌هایم جاری شود. وقتی از دستگاه سی‌تی بیرون آمدم پرستار به طرفم آمد و بادیدنم گفت: –عه؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟سرم را به علامت منفی تکان دادم وپرسیدم: –مادرم کجاست؟ لبخند زد. –آهان از این دختر مامانی‌ها هستی؟ بیچاره مامانت که همش اینجا بود. فکر کنم وقتی گفتیم به هوش امدی خیالش راحت شد و از خستگی از هوش رفت. بردنش خونه تا استراحت کنه.او چه می‌گفت؟ دختر مامانی؟ آن هم من؟ بیچاره مادرم، من کی قدرش را فهمیدم؟ کی درکش کردم که حالا مامانی هم باشم.زیر لب با خودم گفتم:«خدایا من رو ببخش.» از حرف پرستار نگران شدم.پرسیدم: –بیهوش شد؟ –منظورم از خستگی بود. وقتی به اتاق برگشتیم پرسیدم: –می‌تونم از تخت بیام پایین؟ –باید صبر کنی، جواب سی‌تی رو که دکتر ببینه معلوم میشه، فعلا باید احتیاط کنیم.لبهایم را روی هم فشار دادم. دلم مادر را می‌خواست باید زودتر جبران کردن را شروع می‌کردم. شده بودم مثل سرباز آماده به جنگ ولی نه این بار جنگ بامادرم، جنگ باغروروتکبروخودخواهی‌ام. من این همه سال اصلا مادرم را ندیده بودم. اینبار می‌خواستم ببینمش، می‌خواستم نگاهش کنم. باید از ته دل مرا ببخشد. با رفتن پرستارتنهاشدم و دوباره دلتنگ آن صدای آرام بخش.زمزمه کردم: –تو کجایی؟ پس وقتی دل تنگت میشم باید چیکار کنم؟همان موقع صدای اذان را از بیرون شنیدم. کسی نبود کمکم کند وضو بگیرم و نماز بخوانم. دستهایم را روی پتو گذاشتم تیمم کردم و نمازم را با حرکت چشم‌هایم خواندم. دلم خانواده‌ام رامی‌خواست ولی فعلا چه‌کار می‌توانستم انجام دهم جز این که صبر کنم.کم‌کم دوباره خوابم برد.در یک دشت سرسبز می‌دویدم. سبک شده بودم. آنقدر سبک که با نسیم خنکی که وزیدن گرفت از زمین کنده شدم و به طرف بالا پرواز کردم. به اطرافم نگاه کردم، انگار دنبال عاملی می‌گشتم که باعث پروازم شده بود.بال نداشتم ولی می‌توانستم خیلی آرام حرکت کنم. گاهی به چپ و راست منحرف میشدم ولی دوباره به مسیراصلی برمی‌گشتم. این پرواز آنقدر برایم لذت بخش بود آنقدر حس خوبی داشتم که سرشار از شادی‌ام کرد. شادی که شاید هیچ وقت تجربه‌اش نکرده بودم. همان موقع صدایی در قلبم به صدا درآمد. –تو می‌توانی...همان صدای آشنا بود. همان صدا که دلتنگش بودم. همان که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتنی که غیر قابل وصف بود. به زمین نگاه کردم مسافت زیادی بالا نرفته بودم ولی سعی می‌کردم که فاصله‌ام را از زمین بیشترکنم.احساس می‌کردم با این کارم صداخوشحالتر می‌شود. ولی هر چه فاصله‌ام از زمین بیشتر میشد به همان اندازه هم پروازم سخت‌تر میشد. جالب بود که این سختی و تلاش مراخوشحال‌تر می‌کرد. غرق بودم در خوشی که‌ناگهان متوجه شدم دستم گرم شد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ▫️طریقه‌ی خواندن نمازشب •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ برآر‌دست‌دعـایـے؛‌کـہ‌دست‌مهر‌خدا حجاب‌غیب‌از‌آن‌روۍماه‌بردارد!(: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•