🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#معرفی شهید#
شهید محسن حججی در سال 1370 در شهر نجف اباد اصفهان چشم به جهان گشودند ایشان از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بودند که در خاک سوریه به شهادت رسیدند شهید محسن حججی دانش اموخته مرکز اموزش علمی کاربردی علویجه در رشته تکنولوژی کنترل ورودی سال 1387 بودند ایشان از جهادگران واعضای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بودند که در عملیاتی مستشاری نزدیک مرز سوریه با عراق به اسارت گروه تروریست داعش در امدند وسپس به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسیدند . 😭😭
ایشان در سال 1391 ازدواج کردند وثمره ازدواج ایشان پسری به نام 🌹علی🌹 ودر روز دوشنبه 16 مرداد1396 در سوریه به درجه شهادت نائل گردیدند 🥀🥀🖤🖤
شادی روح تمام شهدا صلوات
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
_ شهید _ محسن _ حججی _
به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت125
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه راآماده کردم. پدر با چند نان واردآشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف روبیدارنکنیها،بزاربخوابه اون دیرتر میره سرکار.نگاهی به صدف که پشت سر پدرایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیربرم، اما الان دارم چیکار میکنم.وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش وپدرشوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکارمیکنی؟پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده.حالاانگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندرغازم که مادرش در میاره بایدبریزتوجیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاوربادخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت روفراموش کن.یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلابه خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن.مشاورهها و روانشناسهای دلسوزوکاربلدم داریم. مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان بااختیارخودش میتونه ارتقاش بده.مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلاازخونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یاتوی حیاط خونش باشه و از این نوراستفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه دراختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی واعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت125 فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه راآماده
#پارت126
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم.اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه. عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه. کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ماهنوز خونهایم.در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیرمیشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بدمیشه. لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شدکه تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیاحرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن،لباس خاص میپوشن، ماشین وخونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم ازاینجورآدمهانداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اوناتعریف میکنن و حسرتشون رومیخورن.بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن وسعی میکنن مثل اونا باشن.دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن، فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.جوون میگه درسته اون خدا و وجدان واین چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخربدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره، بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانهادر دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه وانگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگرمسلمانهادراندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم ودانش رو به دنیا صادر کنن.وارد ایستگاه مترو شدیم.پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.گنگ نگاهش کردم. روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم.اصلااینجورکلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم ازبقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 27 December 2021
قمری: الإثنين، 22 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات حضرت قاسم پسر امام کاظم علیهما السلام
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️21 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️37 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️38 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صبحت بخیر آقای من
آقای تنهایی😞💔
صبحت بخیر آقای من
من دور افتادم ازت اما تو نزدیکی
امروزمو با تو شروع کردم که اینجایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
تو بگو
چشم هایت
تشنه کدامین نسیم آشناییست
که هر روز صبــح
تا نامی از عشق می برم
خورشید را
در آغوش میکشی...
#برادر_شهیدم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_کاظم_علیه_السلام
تفقهوا فی دینِ الله فَأنَّ الفِقهَ مِفتاحُ البَصیرةِ وَ تَمامُ العِبادَةِ
در دین خدا دانا شوید ، چرا که دین شناسی و فقه کلید بصیرت و کمال عبادت است .
بحارالانوار، ج ۱۰، ص ۲۴۷
#دانایی_در_دین
#دین_کلید_بصیرت
#بصیرت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•