دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت135 صدف ادامهداد: –اون از نظر اخلاقی هم بی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت136
–امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمیدونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو میدیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم.
امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–مسئلهی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون.
صدف نالید:
–اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود.
امیرمحسن گفت:
–تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم.
–من پشیمونم. خودم همیشه به اون میگفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود میگفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته.
امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته.
غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغکاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم:
–برای عروس گلمون.
سرحال شد و لبخند زد.
–ممنون. به چه مناسبت؟
–به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت.
گلها را بو کرد و گفت:
–ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت:
–خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن.
امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت:
–صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر.
صدف گفت:
–برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم:
"اگه خواهرت بودم بهم میگفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون"
امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت:
–چند تا شاخه گل چه معجزهایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه میندازه.
سر سفرهی شام همگی نشسته بودیم.
صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت:
–عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست.
مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت:
–نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب.
پدر خندید و گفت:
–عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت.
یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟
گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟
گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی.
پدر همانطور که خندهاش را کنترل میکرد ادامه داد:
–خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشتها لابهلای سیبزمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبهی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش میکردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟
حاج خانم چشم غرهایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من.
نمیدونم با چه ترفندی همون دفعهی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر میکنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزهی تلفیقی داشت، فکر میکردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد:
–این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا میپزه.
مادر هم که خندهاش گرفته بود گفت:
–حاجآقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟
صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت:
–بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب میکنه. بعد رو به مادر گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
37.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهندس وسليماني ..
هردو مردانی شجاع اند، و کسی جز مردان غیور و شجاع ازآن ها تبعیت نمی کند.
#لن_نبقيهم
#فرماندهان_پیروزی_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گلستان ولایت تاختن
غنچه را با لاله پرپر ساختن
غنچه زیرخاروخس افتاده بود باغبان هم از نفس افتاده بود
کاش از قلبم به قبرشان راه داشت کاش مادرم زهرا هم زیارتگاه داشت
عالم فدای چادر خاکی شما فدای ناله های شب وروز شما من فدای مهربانی شما مرادریابید که بی مهر شما هیچ هستم السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
⚫️شهدادعاداشتند__ادعانداشتند⚫️
⚫️نیایش داشتند__نمایش نداشتند ⚫️
⚫️حیاداشتند__ ریانداشتند⚫️
⚫️رسم داشتند__ اسم نداشتند⚫️
⚫️باید شهیدانه زندگی کنیم تاشهیدشویم ....⚫️
._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _
_..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت136 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت137
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم.گفتم:
–آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم.
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا میتونه همچین غذایی بپزه؟مادر خندید و گفت:
–پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوهی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم.امیر محسن گفت:من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفتهی خوشمزهایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم میکردی. اینجوری که مزهی غذاهاروقاطی میکنم.مادر گفت:
–صدف باهوشه، زیر دست خودم همهی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه.
با التماس گفتم:
–نه، مامان اینکار رو نکن، بزار حداقل میریم خونهی امیر محسن اینا مزهی اصلی غذاها رو بفهمیم.
همه خندیدند و مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمیداد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. میخواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت:
–بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی.
فوری گفتم:
–امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟
–چرا از خودش نپرسیدی؟
–پرسیدم نگفت.
–اونوقت انتظار داری من بگم؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–فقط میخواستم اگر کاری از دستم برمیاد...
–میفهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه.
دو هفتهایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد.
راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.
همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود.
اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم میآمد. نمیدانم پری ناز بود یا نه، چون شمارهی قبلی نبود ولی شمارهی داخلی هم نبود.
گاهی برایم شعر میفرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا میپرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟
من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم.
تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهی به آن انداختم.
دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود:
–تو با راستین نامزد کردی؟
با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحهاش زل زدم.
یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمیدارد؟
شمارهاش را برای راستین فرستادم و نوشتم:
–شما این شماره رو میشناسید؟
جوابی نیامد. گوشیام را بستم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه تقهایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد.
بلند شدم.
گوشیاش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید:
این شماره باهات تماس گرفته؟
–بله، البته پیام داده، شماره کیه؟
جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم.
–شماره پرینازه.
–نه، شماره پریناز که این...
حرفم را برید.
–شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش میکنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟
سرم را پایین انداختم.
–پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟
سرم را بالا آوردم.
–نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده.
–پس چی نوشته؟
–هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه.
سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد:
–کی این دست از سر ما برمیداره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت.
–اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا.
–مثلا چی؟
–نمیدونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم:
–ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم میخواهد منظورم را از چشمهایم کشف کند.
–چطور؟به صفحهی مانیتور نگاه کردم.
–سواله دیگه.
–چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت137 –خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قنددر دل آب شدن را با تمام گوشت وپوست و استخوانم فهمیدم. بعد ازرفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدرخوشحالم کند.با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم وبنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم. چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت. از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تاخیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟ شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کارمیکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جامیمونه،یاهمینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم. لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه. راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. ازبس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگرمیتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 139
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد.امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد.نگران شدم. دوباره شمارهاش را گرفتم.
دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بیجون و ضعیفی را شنیدم.
–سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم:
–سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
–دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم ازاتاق بردارم طول کشید ببخشید.
–حالت خوب نیست؟
–خوبم، اُسوه الان میتونی بیای پیشم؟از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت:
–من طبقهی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست.حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمیدونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟
–اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه،باشه میام.
–آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم.بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقهی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم.
–باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه ازخونه بیرون میرم که میگی باز دوباره؟
–تو کی خونهایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشمهایم گرد شد.
–مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد.
–بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمهی آسانسور را زدم و گفتم:
–یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم...
–مگه تو دکتری؟
–خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت:
–دوباره نری اونجا سرت رو به درودیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم.از حرفش لبخند زدم.
–یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟مادر را بست و رفت.گاهی فکر میکنم من بچهی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم درروزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر میکنم، میبینم نه بابا من دختر خودش هستم.وقتی پا به کوچهشان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجاایستادم.گوشیام را از کیفم دراوردم و شمارهی نورا را گرفتم.
–نورا جان برادر شوهرت که خونس.با تعجب گفت:
–کی گفته؟
–ماشینش جلوی در پارکه.
–نه، خونه نیست، گفتم که سهتایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن. وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفتهاند. فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر میشود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی بامن مهربان شده بود.دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن رازد.واردحیاط شدم. با دیدن تخت گوشهی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت.بخصوص مفقود شدن قلب چوبیام.ازهمان روز بود که دیگر قلب چوبیام راندیدم. همهی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایدهایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. بادیدن باغچه فکر کردم شاید آن روزازکیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظرگذراندم.جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی،چیزی نبود.به راه پلهها که رسیدم صدای نورا آمد.
–بیا بالا.نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز میپوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته.
فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکاررابطهایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل میکردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقهی بالا رفتم.نورا با دیدنم تعجب زده پرسید:
–تو چته؟من هم از دیدن چشمهای قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد.
–نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟سعی کرد لبخند بزند.
–خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بودودو عدد پشتی که جلویش مثل خانههای قدیم پتویی با ملافهی سفید پهن بود.صدای نورا مرا از بهت درآورد.
–چرا ماتت برده، برو بشین دیگه. جلوی پنجرهی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم.نورا یک پیش دستی میوه روی میزجلوی کاناپه گذاشت و گفت:
–چیه؟ امروز یه جوری هستیا.برگشتم طرفش.
–از خودت خبر نداری. اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت 139 گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت140
سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتیاش شروع به بازی کرد.
کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم.
–چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
چشمهای بیحالش غرق اشک بود و فقط
معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند.
دستش را گرفتم.
–کسی مُرده؟
پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونههایش افتاد.
–نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت.
–یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟
بینیاش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد.کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشمهایش نگاه کنم.
–آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟نالید.
–آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند.از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم.
–نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده.
به چشمهایم زل زد و گفت:
–من، من، حاملهام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم.
–تو چیگفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم.
–یعنی الان اون تو بچس؟سرش را تند تند تکان داد.
–واقعا؟
–من احساسش میکنم.بلند شدم.
–یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟سرش را به علامت منفی تکان داد.دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت.
–آزمایش ندادی بعد میگی حاملهام؟
–من مطمئنم که حاملهام. اون تکون میخوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمیتونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم. به شوخی گفتم:
–این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفتهها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت:
–به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر میکردم باردارم و میرفتم آزمایش میدادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این باردیگه نرفتم آزمایش.کنارش نشستم.
–خدا خیرت بده. اون دفعهها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟
–نه، آخه بازم میترسم اشتباه کرده باشم.دستش را کشیدم و بلندش کردم.
–پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دارمیگیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی میکنی.
–دستش را آرام از دستم بیرون کشید.
–امروز بیبی چک گذاشتم مثبت بود.
–خب اگه مثبت بوده، پس چراناراحتی؟
–آخه مادرم میگه...حرفش را تمام نکرد.
–چیه؟ میگه توهم زدی؟سرش را پایین انداخت.
–امیدوار شدم، پس همهی مامانااینجوری هستن. ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام. با عجز نگاهم کرد.
–اگه نباشه چی؟ نمیدانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است.آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدو به آزمایشگاه رفتیم.آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر.بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده میشود.به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم:
–من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو میگیرم.با استرس گفت:
–همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو. لبخند زدم.
–نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟
–هر چی بخوای. به طرف خانه که میرفتم با خودم فکرکردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش میتواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود.من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئلهی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیرمیدهد.نزدیک اذان مغرب بود.وضوگرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم:
–مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت:
–پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم."ای خدا حالا چیکار کنم؟"همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت.فهمیدم امینه است. مادر گفت:
–باشه بیا. نه بابا خونهایم.
–در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم.مادر گوشی را قطع کرد و گفت:
–من نمیتونم بیام، امینه گفت شوهرش میخواد پنجشنبه، جمعه بره شهرستان.اون رو با آریا میاره میزاره اینجا.
–واسه چی میخواد بره شهرستان؟
–مثل اینکه یکی پولش روخورده،میخواد بره جلوی در خونش.
–باشه پس من برم دیگه.
–امدنی دوغ هم بگیر.
–چشم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
فاطمه زهرا سلام الله علیها بر تمام
مسلمانان جهان تسلیت باد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت140 سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت141
در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی میگذاشت.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم میکرد.
زیر لب نجواگونه گفتم:
–خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم.
احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است.
به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم.
وقتی چشمم به گلدستهها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدستهها به طرف آسمان راه پیدا کردهاند و حرکت میکنند. اشک از چشمهایم سرازیر شد.
تا آخر اذان همانجا ایستادم.
اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند.
–دخترم حالت خوبه؟
به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید.
پیرزن فرتوتی حالم را میپرسید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–خوبم. میخواستم برم مسجد.
–من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم.
دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شدهها دنبالش میرفتم.
بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند.
جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگهی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم:
–جوابش چیه؟
خانم دستش در هوا مانده بود.
–چه خبرتونه خانم؟
–ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگهی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت:
–مبارکه، شما مادر شدید.
سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود.
خانم پرستار برگهی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد.
–بفرمایید.
"حالا کو تا مادر شدن من."
از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشیام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم.
ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد.
برای همین پیام دادم:
–نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن.
به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم.
از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده:
–من طبقهی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمیتونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم.
از خواندن آخرین جملهی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم میخواست حال مادرش را ببینم وقتی که میشنود نورا دچار توهم نشده و حاملگیاش کاذب نیست.
جلوی در خانهشان که رسیدم پیام دادم:
–بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه.
همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایهایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید.
–بهبه، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟
سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
–منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد.
–خبریه؟
نگاهم را روی برگهی آزمایش که روی جعبهی شیرینی بود، نگه داشتم.
پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند.
–این واسه نورا خانمه؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقهی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است.
لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم:
–اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت.
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
–چی شده؟
با لبخند گفتم:
–شما عمو شدید.
چشمهایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد.
راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت141 در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت142
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت142 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت143
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده. لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته توآشپزخونه.شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بودوذکرمیگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدرخوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.سرم را تکان دادم.ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده. روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم. با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه. بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت143 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت144
–نرفتی پیش آقا؟
–چطور؟
–آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش میگفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون.
همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید:
–آقا برای شما هم چایی بیارم؟
–نه، برای رضا ببر.
صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود.
امروز تیپ متفاوتتری زده بود و موهایش را مرتبتر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید:
–چرا نیومدی اونور؟
بلند شدم.
–نمیدونستم باید بیام اونجا،
–بلعمی چیزی بهت نگفت؟
در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم:
–نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید.
–آهان، چه دقیق.
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–بشین.
نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت:
–دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها.
–کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه.
–آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش میدونه، همیشه ازت تعریف میکنه.
"دمت گرم نورا، رفیق به این میگن."
–نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره.
نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد.
–دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی میخوای درسته؟
به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم:
–من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون میگم.
–خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که...
پریدم وسط حرفش.
–خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر...
اینبار او وسط حرف من پرید.
–باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد.
–از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمیکردم اینقدر فرق داشته باشی.
بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم.
ادامه داد:
–امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم.
دست در جیبش کرد و یک جعبهی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
–درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده.
زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است.
لبخند زد.
–بازش کن. "مگر خود همین جعبه هدیهاش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، میترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود.باهیجان گفتم:
–خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم،راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی...حرفم را برید.
–اتفاقا مژدگونی بهانه خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم. آرام پرسیدم:
–برای چی؟ مکثی کرد و با تبسم گفت:
–همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمیتونم همینجوری هدیه بدم؟صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد. خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت:
–حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام میکنم.وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد.با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه کار میکرد؟وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانهشان برداشتهام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس میکردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم 💐
ولادت =1338/5/2
-شهید-احمد-کاظمی-
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _
_ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _
_ _..
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌺وصیت نامه شهید احمد کاظمی 🌺
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _
_..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ __
_..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
کلامی از شهید بزرگوار شهید حاج احمد کاظمی 🌹🌹🌹
به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 💐💐
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
سخنان دلنشین شهید بزرگوار سردار
احمد کاظمی 🌷🌷
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریورماه 1358 چشم به جهان گشودند ایشان در سال 1377 در رشته مهندسی شیمی وارد دانشگاه صنعتی شریف شدند از بسیجیان فعال بودند و در دوران دانشجویی به عنوان معاون فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف فعالیت می کردند ولایت مدار بودند در سال 1381در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شدند شهید احمدی روشن عضو هئیت مدیره یکی از شرکت های تامین کالا نیروگاه هسته ای نطنز اصفهان بودند که در زمینه تهیه خرید تجهیزات هسته ای فعالیت داشتند هنگام شهادت معاون بازرگانی سایت نطنز بودند ایشان صبح چهارشنبه 21 دی ماه 90 بر اثر انفجار بمب مغناطیسی در خودرو خود در میدان کتابی ابتدای خیابان گل نبی تهران به دست عوامل استکبار به شهادت رسیدند این شهید گرامی فرزندی به نام (علی)به یادگار مانده است شادی روح تمام شهدا صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🥀😭😭
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمند ی که استاد شکست تحریم های هسته ای بود .💐💐
امروز سالروز شهادت این شهید بزرگوار وگرامی شهید مصطفی احمدی روشن است . شادی روحشان صلوات 🌹🌹
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🔰لوح چهار عامل موفقیت دانشمند هسته ای شهید گرامی قدر مصطفی احمدی روشن 🌻🌻
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت دانشمند شهید
مصطفی احمدی روشن گرامی باد
ظهوراتفاقمیافتد، مهم این است
که ما کجای ظهور باشیم
تاریخ شهادت: ۱۳۹۱/۱۰/۲۱
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_احمدی_روشن
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
سرگذشت شهید احمدی روشن تقدیم نگاه گرم شما عزیزان 🌹🌹
.._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.
بسم رب شهدا
سالروز شهادت دانشمند شهید
مسعود علیمحمدی گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۸۸/۱۰/۲۲
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_علی_محمدی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•