eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💬 : خدا نکند حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود، پناه می برم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ زندگینامه شهید بزرگوار حسن باقری شهید حسن باقری در 25 اسفند ماه 1334 همزمان با سوم شعبان میلاد امام حسین (ع) در تهران چشم به جهان گشودند ایشان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراندند وبعد وارد دانشگاه ارومیه شدند ایشان پس از سه ترم از دانشگاه اخراج شدند وبه خدمت سربازی رفتند در همین دوران وبا اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی با فرمان امام خمینی رحمت الله علیه از سربازی فرار کردند وبه صف مبارزان علیه ذژیم پهلوی پیوستند ودر تصرف کلانتری 14 وپادگان عشرت الله اباد در تهران نقش موثری داشتند . شهید حسن باقری را بسیار به عنوان مغز متفکر اطلاعات نظامی ایران می شناسند ایشان در نهم بهمن ماه سال 1361 در محور عملیاتی فکه به شهادت نائل گردیدند . در میان افراد شاخص ونخبگان سال های انقلاب ودفاع مقدس شخصیت حسن باقری (غلام حسین افشردی ) به عنوان یکی از شاخص ترین این افراد مطرح بوده است شادی روح تمام شهدا صلوات 🕊🕊🖤🥀 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼 # وصیت نامه شهید بزرگوار حسن باقری# امریکا همانطور که از منافقین وبنی صدر به نتیجه نرسید از این جنگ هم به نتیجه نمی رسد ولی بعد از جنگ دو کار علیه ما انجام خواهد داد: اول اینکه ایران را محاصره اقتصادی می کند و دوم اینکه اعراب را به جای اسرائیل رو به روی ما قرار خواهند داد .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کلام شهید گرامی حسن باقری بی تعارف بگویم ان نیرویی که نمازش را اول وقت نمی خواهد خوب هم نمی تواند بجنگد. شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🖤🖤🥀🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
744.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خسته شدیم ببینیم کجای کار ایراد داره وگرنه کار برای خدا که خستگی ندارد .. سالروز شهادت شهید حسن باقری گرامی باد🌹🌹 _شهید _حسن _ باقری .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت سردار شهید حسن باقری گرامی باد تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۹ اگر خسته شدیم باید بدانیم کجای کار اشکال دارد، وگرنه کار برای خدا که خستگی ندارد شهادت تان گرامی باد شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 شهید# ولادت = 1340 زنگی اباد کرمان شهادت = 25 دی ماه 1365 عملیات کربلای 5 شغل = نظامی .سپاه پاسداران سمت = فرماندهی تیم امام حسین (ع) لشکر 41 ثارالله مزار = زنگی اباد کرمان سردار شهید حاج یونس زنگی ابادی در سال 1340 هجری شمسی در خانواده متدین در روستای زنگی اباد کرمان چشم به جهان گشودند . پدرشات ملاحسین مردی مومن وعاشق اهل بیت بودند وقتی از دنیا رفته اند شهید یونس زنگی ابادی دوازده سال بیشتر نداشتند پس از ان مادرشان به سختی ومشقت برای تامین معاش خانواده همت گمارد . از این پس این شهید بزرگوار نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کار روی می اوردند با شروع زمزمه های انقلاب در حالیکه دانش آموز دبیرستان بودند در تظاهرات وحرکتهای انقلابی نقش جدی داشتند با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفتند ودر سال 1360 رسما به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در امدند تدبیر وشجاعت وجسارت ایشان در عملیاتهای مختلف باعث شد تا ایشان را فرماندهی بنامیم که تمان زندگیشان در جبهه های جنگ خلاصه میشد خاک شلمچه وعملیات کربلای 5 با شکوه ترین فراز زندگی سردار یونس زنگی ابادی بود حماسه شور انگیز این شهید گرامی قدر در این عملیات نام بلند ایشان را برای همیشع در کنار سرداران رشید اسلان ومردان بزرگ ایران زمین جاودانه کرده است شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 # وصیت نامه شهید بزرگوار یونس زنگی ابادی مواظب منافقین داخلی باشید ونگذارید آن ها پا روی خون شهدای ما بگذارند وثمره خون شهدای ما را پایمال کنندوهمانگونه که تا به حال ثابت قدم بودهاید از این به بعد نیزپا در رکاب باشید . شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🕊🖤🥀 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 🌹شهید یونس زنگی ابادی 🌹 بالای خاکریز صدایم زد بی مقدمه به خورشید اشاره کردوگفت: مبینی افتاب چه طور غروب می کند ؟ با تعجب گفتم :بله گفت : افتاب عمر من هم دارد غروب می کند. .._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت169 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف ک
🕰 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس. دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانواده‌ام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت: –اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود. –خب شاید هنوز اقدام نکردن. نگاهی به ساعتش انداخت. –مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم. مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد. –می‌تونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد: –تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را می‌شنیدم، می‌پرسید کیه؟ گفت: –اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت: –اُسوه خودتی؟ بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت می‌کشیدم گریه کنم. سعی کردم خود‌دار باشم. –بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم... مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت: –دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم می‌کردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریه‌اش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریه‌ی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری می‌داد. –مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من. صدف گفت: –الو اُسوه. الان کجایید؟ گفتم: –چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟ –تو بگو چی شده؟ کجایید؟ –من تنهام، الانم تو کلانتری‌هستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟ آهی کشید و گفت: –تو کلانتری چیکار می‌کنی؟ به این زودی گرفتنتون؟ –گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که... –خب اگه می‌خواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟ –مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟ –یعنی می‌خوای بگی پسره به زور تو رو برده؟ افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم. برای همین گفتم: –میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم. گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را می‌شنیدم که از صدف سوال می‌پرسید که من چه گفته‌ام. وقتی فهمید صدف می‌خواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن. –لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمی‌کشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر... گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر می‌کردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقه‌ام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان می‌گوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود. افسر نگهبان پرسید: –پس چرا آدرس رو ندادی؟ شرمنده و با بغض گفتم: –مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد. –خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت. –نه، خودم از همینجا یه ماشین می‌گیرم میرم خونه. –نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس می‌گیرم. همان لحظه صدای انفجار گوش‌خراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید. افسر نگهبان هراسان گفت: –شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم. –چی شده؟ – احتمالا اغتشاشگرا هستن. –نارنجک بود؟ – اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم. صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش می‌رسید. کنار پنجره ایستادم. گوشه‌ی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار می‌دادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که می‌خواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که می‌خواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•