⚘﷽⚘
#شهدایی
هر کسی ظرفیت
مشهور شدن
رونداره
از مشهور شدن مهم تر
اینه که ادم بشیم
شهید ابراهیم هادی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
دوست داشتن به
قلب نیست به خرد
است کسی که خردش
نسبت به موضوعی بیشتر
دوستت داشتنش بیشتر است
نه انکه قلبش بیشتر است پس در واقع من ثابت شدم.
شهید مهدی باکری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
سعی کنید هر روزتان به نیت یه شهید باشد
دیگر اینجوری وقتی می خواهید گناه کنید اول شرم می کنید .
شهید ابراهیم هادی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#شهدایی
بر فرض که صلح کردیم وصد وپنجاه میلیارد دلار گرفتیم جواب خون یک نفر از بسیجی های ما می شود؟
ما هیچ چاره ای به غیر از جنگ نداریم ، سازش وصلح با کفر حرام است
شهید همت
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#خاطره شهید#
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید پس از هماهنگی ، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند . با وجودی که ابراهیم در ان عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد رفتم واز او پرسیدم: چرا شما نرفتید ؟! گفت : ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن ، من اگر نتوانستم رهبرم را بیبنم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم واو از من راضی باشد .
شهید ابراهیم هادی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بہ نام خالق هستی ؛
همان خدایی ڪه مرا آفرید ،
اینگونہ پرورش داد و مشتاق خود نمود .
« معبودی ڪه بنده نوازیش بی حد شرمسارم ساختہ است .»
معشوقی ڪه قلبم در آستانہ وصالش ملتهب است و بی تاب ؛
« آنگونہ ڪه هر آینہ نزدیڪ است بہ شوق لقایش قالب تهی ڪنم و تا ملڪوت پر گشایم ....»
✍ : فرازی از وصیت عاشقانہ شهید مدافع حرم ابوذر داوودی ،
« نشر بمناسبت #سالروز_شهادتشان »
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
🔻 ولادت : ۱۳۶۹/۶/۲۹ ، ﺭﺳﺘﻢ
🔺شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۵ ، سوریہ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#تلنگرانه#
شهادت یعنی
زندگی کن، اما!
فقط برای خدا ...♥️
اگر شهادت میخواهید
زندگی کنید
فقط برای خدا...☝️
شهید بابک نوری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#شهدایی
در زمان غیبت امام زمان (عج )
چشم وگوشتان به ولی فقیه باشد
تا ببینید از ان کانون فرماندهی
چه دستوری صادر می شود
#سردارشهید مهدی زین الدین #
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت177 بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت178
به امینه گفتم:
–ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
صدف گفت:
–اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت میخوره.
گوشی را گرفتم.
–دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم:
–صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط...
امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت:
–منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن.
صدف روی کاناپه نشست و گفت:
–ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم.
مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت:
–این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم:
–قدرت عشق دیگه مامان جان.
سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانهی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم.
جلوی در خانهشان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمیرفت. کاش راستین خودش در را برایم باز میکرد. نمیدانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت میکشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت:
–بفرمایید داخل.
آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت:
–بعد از این که شما زنگ زدید نمیدونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد.
استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
–پلیس گفت یا کس دیگه؟
–نمیدونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
–وای، خدایا، نکنه پریناز گفته؟
–نفهمیدم.
–شما هم میدونستید؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.
با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله میکند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و میخواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و میگوید:
–اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری میکنی؟ اصلا زنگ زده بودهمین رو بگه، دیگه اینقدر بیتابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم.
نورا به طرفم آمد و گفت:
–ببخش اُسوه جان، دیروز میخواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی.بیاواسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت...ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت:
–اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پریناز میگفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین میخواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی رانداشتم.پدر راستین رو به من گفت:
–ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر.مریم خانم با همان لحن گفت:
–من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمیدونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت میکنه نمک نشناس ازآب درمیاد. بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
–ایخدا بچم رو به تو سپردم. من هم گریهام گرفت. چطور برایش توضیح میدادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک میکنم. به طرف در خروجی پا کج کردم.نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت.
–اون الان عصبانیه، نمیدونم پریناز در مورد تو چی بهش گفته...اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم.
–پریناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟
–نمیدونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پریناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم:
–عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پریناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت178 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت179
آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، میخواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم.
نگاهی به نورا انداختم و گفتم:
–خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر...
حرفم را بربد.
–الان خریدن اشتباهه، با عجله و هولهولی میشه. اکثر مغازهها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط.
گفتم:
–آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون میگیرم. الان نمیتونم باهاتون بیام.
سوالی نگاهم کرد.
رو به نورا گفتم:
–تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن.
نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکمتر دور خودش پیچید.
–آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پریناز رو قبول کنه.
گفتم:
–اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که...
بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم.
آقارضا پوفی کرد و اخم کرد.
–کی پشت سرتون حرف زده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم:
–مهم اینه که دیگران باور میکنن.
نورا گفت:
–اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من...
دستم را به علامت سکوت بالا بردم.
–میدونم، فقط دعا میکنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پریناز مواظبشه، اگر من اونجا میموندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت:
–الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که...
–نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده. چشمهای آقا رضا از شنیدن حرفهای ماگرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد.بالاخره از نورا خداحافظی کردم.آقا رضا گفت:
–پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم.نگاهم را به زمین دوختم.
–نه آقا رضا، شما همسایههای مارونمیشناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن. نورا گفت:
–آقا رضا بیارید اینجا، من خودم میبرم بهش میدم.جلوی در ایستادم و گفتم:
–آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایهها ندیم.با تاسف گفت:
–اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست.
–اول شما برید. به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته.آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین میکرد. شنیدم که به فرد پشت خط میگفت:
–خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟
–نه بابا گریه نمیکنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیرمحسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم میریختم و بعد هق هق گریهاش بالا رفت.جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشمهایش خیره شدم. سعی کردخودش را کمی جمع و جور کند.
–خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد.
–صدف چه بلایی سر رستوران امده؟
استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم میخواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم.امیرمحسن چی شده؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 05 February 2022
قمری: السبت، 3 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام هادی علیه السلام، 254ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•