⚘﷽⚘
#شهدایی
هر کسی ظرفیت
مشهور شدن
رونداره
از مشهور شدن مهم تر
اینه که ادم بشیم
شهید ابراهیم هادی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
دوست داشتن به
قلب نیست به خرد
است کسی که خردش
نسبت به موضوعی بیشتر
دوستت داشتنش بیشتر است
نه انکه قلبش بیشتر است پس در واقع من ثابت شدم.
شهید مهدی باکری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
سعی کنید هر روزتان به نیت یه شهید باشد
دیگر اینجوری وقتی می خواهید گناه کنید اول شرم می کنید .
شهید ابراهیم هادی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#شهدایی
بر فرض که صلح کردیم وصد وپنجاه میلیارد دلار گرفتیم جواب خون یک نفر از بسیجی های ما می شود؟
ما هیچ چاره ای به غیر از جنگ نداریم ، سازش وصلح با کفر حرام است
شهید همت
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
#خاطره شهید#
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید پس از هماهنگی ، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند . با وجودی که ابراهیم در ان عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد رفتم واز او پرسیدم: چرا شما نرفتید ؟! گفت : ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن ، من اگر نتوانستم رهبرم را بیبنم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم واو از من راضی باشد .
شهید ابراهیم هادی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بہ نام خالق هستی ؛
همان خدایی ڪه مرا آفرید ،
اینگونہ پرورش داد و مشتاق خود نمود .
« معبودی ڪه بنده نوازیش بی حد شرمسارم ساختہ است .»
معشوقی ڪه قلبم در آستانہ وصالش ملتهب است و بی تاب ؛
« آنگونہ ڪه هر آینہ نزدیڪ است بہ شوق لقایش قالب تهی ڪنم و تا ملڪوت پر گشایم ....»
✍ : فرازی از وصیت عاشقانہ شهید مدافع حرم ابوذر داوودی ،
« نشر بمناسبت #سالروز_شهادتشان »
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
🔻 ولادت : ۱۳۶۹/۶/۲۹ ، ﺭﺳﺘﻢ
🔺شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۵ ، سوریہ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#تلنگرانه#
شهادت یعنی
زندگی کن، اما!
فقط برای خدا ...♥️
اگر شهادت میخواهید
زندگی کنید
فقط برای خدا...☝️
شهید بابک نوری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#شهدایی
در زمان غیبت امام زمان (عج )
چشم وگوشتان به ولی فقیه باشد
تا ببینید از ان کانون فرماندهی
چه دستوری صادر می شود
#سردارشهید مهدی زین الدین #
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت177 بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت178
به امینه گفتم:
–ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
صدف گفت:
–اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت میخوره.
گوشی را گرفتم.
–دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم:
–صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط...
امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت:
–منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن.
صدف روی کاناپه نشست و گفت:
–ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم.
مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت:
–این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم:
–قدرت عشق دیگه مامان جان.
سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانهی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم.
جلوی در خانهشان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمیرفت. کاش راستین خودش در را برایم باز میکرد. نمیدانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت میکشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت:
–بفرمایید داخل.
آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت:
–بعد از این که شما زنگ زدید نمیدونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد.
استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
–پلیس گفت یا کس دیگه؟
–نمیدونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
–وای، خدایا، نکنه پریناز گفته؟
–نفهمیدم.
–شما هم میدونستید؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.
با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله میکند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و میخواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و میگوید:
–اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری میکنی؟ اصلا زنگ زده بودهمین رو بگه، دیگه اینقدر بیتابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم.
نورا به طرفم آمد و گفت:
–ببخش اُسوه جان، دیروز میخواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی.بیاواسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت...ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت:
–اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پریناز میگفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین میخواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی رانداشتم.پدر راستین رو به من گفت:
–ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر.مریم خانم با همان لحن گفت:
–من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمیدونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت میکنه نمک نشناس ازآب درمیاد. بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
–ایخدا بچم رو به تو سپردم. من هم گریهام گرفت. چطور برایش توضیح میدادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک میکنم. به طرف در خروجی پا کج کردم.نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت.
–اون الان عصبانیه، نمیدونم پریناز در مورد تو چی بهش گفته...اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم.
–پریناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟
–نمیدونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پریناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم:
–عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پریناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت178 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت179
آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، میخواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم.
نگاهی به نورا انداختم و گفتم:
–خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر...
حرفم را بربد.
–الان خریدن اشتباهه، با عجله و هولهولی میشه. اکثر مغازهها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط.
گفتم:
–آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون میگیرم. الان نمیتونم باهاتون بیام.
سوالی نگاهم کرد.
رو به نورا گفتم:
–تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن.
نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکمتر دور خودش پیچید.
–آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پریناز رو قبول کنه.
گفتم:
–اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که...
بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم.
آقارضا پوفی کرد و اخم کرد.
–کی پشت سرتون حرف زده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم:
–مهم اینه که دیگران باور میکنن.
نورا گفت:
–اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من...
دستم را به علامت سکوت بالا بردم.
–میدونم، فقط دعا میکنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پریناز مواظبشه، اگر من اونجا میموندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت:
–الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که...
–نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده. چشمهای آقا رضا از شنیدن حرفهای ماگرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد.بالاخره از نورا خداحافظی کردم.آقا رضا گفت:
–پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم.نگاهم را به زمین دوختم.
–نه آقا رضا، شما همسایههای مارونمیشناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن. نورا گفت:
–آقا رضا بیارید اینجا، من خودم میبرم بهش میدم.جلوی در ایستادم و گفتم:
–آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایهها ندیم.با تاسف گفت:
–اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست.
–اول شما برید. به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته.آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین میکرد. شنیدم که به فرد پشت خط میگفت:
–خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟
–نه بابا گریه نمیکنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیرمحسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم میریختم و بعد هق هق گریهاش بالا رفت.جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشمهایش خیره شدم. سعی کردخودش را کمی جمع و جور کند.
–خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد.
–صدف چه بلایی سر رستوران امده؟
استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم میخواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم.امیرمحسن چی شده؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 05 February 2022
قمری: السبت، 3 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام هادی علیه السلام، 254ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو ندارم
مجال گفت و شنید
بهای وصل تو💞
گر جان بود خریدارم
که جنس خوب
مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
رها کن
عطرت را...
نگاهت را...
تا بازگردند چلچله ها از کوچ!
به هوای آشیان تازه ...
و من بمیرم از ذوق
در این خوشی بی انتها ...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷💐
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
لَوكانَ الدِّينُ مُعَلَّقاً بِالثُّرَيّا لَتَناوَلَهُ اُناسٌ مِن أبناء فارِسَ
اگر دين به ستاره ثريّا آويزان باشد، مردماني از ايرانيان آن را به زير خواهند كشيد .
💐 #دهه_فجر_مبارک🇮🇷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
فرارسیدن سالروز شهادت حضرت
امام هادی علیه السلام بر تمام
مسلمانان جهان تسلیت باد
#شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
#معرفی شهید#
شهید محرمعلی مرادخانی فرزند باقر در چهارم اردیبهشت ماه 1345 به واسطه اشتغال پدر درشرکت شیر در تهران چشم به جهان گشودند تقارت تولد محمدخانی با ماه خون وشمشیر یعنی محرم موجب شد تا پدر نام محرم علی را برای نورسیده اش برگزیند .
در سال 58 ودر 13 سالگی به همراه خانواده به روستای زادگاه پدری خود چلاسر تنکابن عزیمت کردند وبا خانواده در انجد شکنی گزیدند پدر محرمعلی از نوجوانی در این هیئت نوکری امام حسین ع را میکرد.
یک روز پیش از اربعین تماسی با ایشان حاصل شد واز ایشان برای پیوستن به جبهه مقاومت دعوت شد با اینکه در چند کیلومتری کربلا بودند بازگشتند ودر اذرماه 94 به سوریه شتافتند شهید محرمعلی مرادخانی در جریان مقابله با جبهه تکفیری از ناحیه گوش هدف تیر قناسه ی دشمن قرار گرفتند ودر حالی که روی خاک زانو زده بودند وسر به سجده داشتند در 25 صفر مقارن با 16 اذرماه 1394 به خیلی شهیدان پیوستند ودعوت حق را لبیک گفتند
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀
#وصیت نامه شهید بزرگوار محرمعلی مرادخانی#
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
#شهدایی#
عزیزانم اگر شبانه روز شکر گزار خدا باشیم که نعمت اسلام وامام را به بما عنایت فرموده باز هم کم است . اگاه باشیم که صدق نیت وخلوص در عمل تنها چاره ساز ماست .. برانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست .
همیشه به یاد خدا باشید وفرامین خدا را عمل کنید پشتیبان واز ته قلب مقلد امام باشید .
اهمیت زیادی به دعا ها ومجالس یاد اباعبدالله ع وشهدا بدهید که راه سعادت وتوشه اخرت است همواره تربیت حسینی وزینبی بیابید ورسالت ان ها را رسالت خود بدانید .
شهید مهدی باکری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#تلنگر #
شما باید حامی ولادت فقیه وامام باشید ورهبر را همچون نگین انگشتری در میان خود بگیرید
شهید حسین تقی پور
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#شهدایی#
برادران تا اخرین قطره خون با دشمنان اسلام بجنگید نگذارید که برادرنتان در لبنان وفلسطین زیر شکنجه وسلاحهای کشنده آمریکا ،اسرائیل ودیگر ابر قدرتها قرار بگیرند .
شهید محسن اسحاقی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت179 آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت180
امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازههای اطراف هم آتش سرایت میکرده و آنها هم همهچیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همهی همسایهها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیرمحسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایهها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان میگفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش میآورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم.
–صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟
صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت:
–من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا میدونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش...
دستم را به دیوار گرفتم و گفتم:
–وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقاجان چه گناهی کرده؟ کاش میمردم و این حرفها رو نمیشنیدم.
صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم.
–آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمیگفتم. اینجوری کنی مامان میفهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم.
با دستهایم سرم را گرفتم.
–آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمیکنه ولی از حرفهایی که در مورد من میشنوه حتما سکته میکنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنکبازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی میکنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو...
صدف دستش را روی دهانم گذاشت.
–میگم آرومتر، آخر لو میریمها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همهچی یادشون میره.
–تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–من حالا تحمل میکنم، ولی دلم برای آقاجان میسوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت...
–من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه.
–نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمیدونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزهایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده.
ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود میگذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمیکنی و مدام تلاش میکنی تا آسونتر بگذره.
همان موقع مادر وارد اتاق شد.
–شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ میکنید؟ بعد رو به من دنبالهی حرفش را گرفت:
–چی شده اُسوه؟ رفتی خونهی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خوردههاست.
نگاهی به صدف انداختم. اشارهایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن.
گفتم:
–آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر میکرد این حرفها را فیالبداهه از خودم درآوردهام با چشمهای گرده شده نگاهم کرد و با مِن و مِن پرسید:
–کی بهش گفته؟
مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت:
–پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟
صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت:
–مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت180 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت181
مادر جلوتر آمد و گفت:
–اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون میکنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟
–دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟
–پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمیدانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد.
مادر گفت:
–نمیدونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمیداره. گفتم:
–مامان میدونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–غم و ناراحتی واسه همهی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غمهامون رو نمیتونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصهها یه زمینهایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت:
–منظورت از این حرفها چیه؟
–منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن.
باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن.
–بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده.
اخم مصنوعی کردم.
–چطور صدف از این شعرها میبافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟
مادر گفت:
–یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن.
–من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم.
–آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟
نوچی کردم و گفتم:
–حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره میکنی؟
بیتفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت:
–برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار میکنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف.
بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمیدانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار میلنگد، اصلا نمیتوانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر میکردم به ذهنم نمیرسید. تا به حال فکر میکردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد.
تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت:
حتما امیرمحسنه،
–نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت:
–پدرت هنوز نیومده خونه؟
فهمیدم از قضیه خبر دارد.
–تو هم قضیه رو میدونی؟ سرش را تکان داد.
–وقتی حنیف گفت گریهام گرفت. میگفت همه تو محل میدونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. میگفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته.
اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین میبرن؟
–اینا که مردم نیستن، اینا امثال پرینازن که واسه پول هر کاری میکنن، با واژهی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانهاند.
نورا سرش را تکان داد.
–آره میدونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمیکردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو میکنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#وصیت نامه شهید محمد حسین محمدخانی #
سلام بر شما ائمه معصومین که بندگان خاص خدایند واز هر چه که داشتید در راه خدا ومعبود ومعشوق خویش گذشتید سلام بر شما که متقیان راه الله هستید .
بارالها ازاین که به بنده ی حقیرت توفیق دادی که درراهت گام بردارد تو را سپاس می گویم واز این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان ومخلصان راهت قدم بر دارم تو را شکر وسپاس می گویم.
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🖤🕊🥀
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..