eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷💐 لَوكانَ الدِّينُ مُعَلَّقاً بِالثُّرَيّا لَتَناوَلَهُ اُناسٌ مِن أبناء فارِسَ اگر دين به ستاره ثريّا آويزان باشد، مردماني از ايرانيان آن را به زير خواهند كشيد . 💐 🇮🇷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ فرا‌رسیدن سالروز شهادت حضرت امام هادی علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 شهید# شهید محرمعلی مرادخانی فرزند باقر در چهارم اردیبهشت ماه 1345 به واسطه اشتغال پدر درشرکت شیر در تهران چشم به جهان گشودند تقارت تولد محمدخانی با ماه خون وشمشیر یعنی محرم موجب شد تا پدر نام محرم علی را برای نورسیده اش برگزیند . در سال 58 ودر 13 سالگی به همراه خانواده به روستای زادگاه پدری خود چلاسر تنکابن عزیمت کردند وبا خانواده در انجد شکنی گزیدند پدر محرمعلی از نوجوانی در این هیئت نوکری امام حسین ع را میکرد. یک روز پیش از اربعین تماسی با ایشان حاصل شد واز ایشان برای پیوستن به جبهه مقاومت دعوت شد با اینکه در چند کیلومتری کربلا بودند بازگشتند ودر اذرماه 94 به سوریه شتافتند شهید محرمعلی مرادخانی در جریان مقابله با جبهه تکفیری از ناحیه گوش هدف تیر قناسه ی دشمن قرار گرفتند ودر حالی که روی خاک زانو زده بودند وسر به سجده داشتند در 25 صفر مقارن با 16 اذرماه 1394 به خیلی شهیدان پیوستند ودعوت حق را لبیک گفتند شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 نامه شهید بزرگوار محرمعلی مرادخانی# .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ # عزیزانم اگر شبانه روز شکر گزار خدا باشیم که نعمت اسلام وامام را به بما عنایت فرموده باز هم کم است . اگاه باشیم که صدق نیت وخلوص در عمل تنها چاره ساز ماست .. برانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست . همیشه به یاد خدا باشید وفرامین خدا را عمل کنید پشتیبان واز ته قلب مقلد امام باشید . اهمیت زیادی به دعا ها ومجالس یاد اباعبدالله ع وشهدا بدهید که راه سعادت وتوشه اخرت است همواره تربیت حسینی وزینبی بیابید ورسالت ان ها را رسالت خود بدانید . شهید مهدی باکری .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 # شما باید حامی ولادت فقیه وامام باشید ورهبر را همچون نگین انگشتری در میان خود بگیرید شهید حسین تقی پور .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼 # برادران تا اخرین قطره خون با دشمنان اسلام بجنگید نگذارید که برادرنتان در لبنان وفلسطین زیر شکنجه وسلاحهای کشنده آمریکا ،اسرائیل ودیگر ابر قدرتها قرار بگیرند . شهید محسن اسحاقی .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت179 آقا رضا که به حرفهای ما گوش می‌کرد گ
🕰 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زده‌اند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازه‌های اطراف هم آتش سرایت می‌کرده و آنها هم همه‌چیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همه‌ی همسایه‌ها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف ‌گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیر‌محسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایه‌ها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان می‌گفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش می‌آورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم. –صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟ صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت: –من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا می‌دونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش... دستم را به دیوار گرفتم و گفتم: –وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقا‌جان چه گناهی کرده؟ کاش می‌مردم و این حرفها رو نمی‌شنیدم. صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم. –آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمی‌گفتم. اینجوری کنی مامان می‌فهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم. با دستهایم سرم را گرفتم. –آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمی‌کنه ولی از حرفهایی که در مورد من می‌شنوه حتما سکته می‌کنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنک‌بازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی می‌کنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو... صدف دستش را روی دهانم گذاشت. –میگم آرومتر، آخر لو میریم‌ها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همه‌چی یادشون میره. –تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم. آهی کشیدم و ادامه دادم: –من حالا تحمل می‌کنم، ولی دلم برای آقا‌جان می‌سوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت... –من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی. نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه. –نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمی‌دونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزه‌ایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده. ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود می‌گذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمی‌کنی و مدام تلاش می‌کنی تا آسونتر بگذره. همان موقع مادر وارد اتاق شد. –شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ می‌کنید؟ بعد رو به من دنباله‌ی حرفش را گرفت: –چی شده اُسوه؟ رفتی خونه‌ی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خورده‌هاست. نگاهی به صدف انداختم. اشاره‌ایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن. گفتم: –آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر می‌کرد این حرفها را فی‌البداهه از خودم درآورده‌ام با چشم‌های گرده شده نگاهم ‌کرد و با مِن و مِن پرسید: –کی بهش گفته؟ مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت: –پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟ صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت: –مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت180 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زد
🕰 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون می‌کنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟ –دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟ –پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمی‌دانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد. مادر گفت: –نمی‌دونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمی‌داره. گفتم: –مامان می‌دونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد. ادامه دادم: –غم و ناراحتی واسه همه‌ی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غم‌هامون رو نمی‌تونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصه‌ها یه زمینه‌ایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت: –منظورت از این حرفها چیه؟ –منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن. باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن. –بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده. اخم مصنوعی کردم. –چطور صدف از این شعرها می‌بافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟ مادر گفت: –یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن. –من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم. –آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟ نوچی کردم و گفتم: –حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره می‌کنی؟ بی‌تفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت: –برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار می‌کنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف. بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمی‌دانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار می‌لنگد، اصلا نمی‌توانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر می‌کردم به ذهنم نمی‌رسید. تا به حال فکر می‌کردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد. تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت: حتما امیرمحسنه، –نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت: –پدرت هنوز نیومده خونه؟ فهمیدم از قضیه خبر دارد. –تو هم قضیه رو می‌دونی؟ سرش را تکان داد. –وقتی حنیف گفت گریه‌ام گرفت. می‌گفت همه تو محل می‌دونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. می‌گفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته. اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین می‌برن؟ –اینا که مردم نیستن، اینا امثال پری‌نازن که واسه پول هر کاری می‌کنن، با واژه‌ی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانه‌اند. نورا سرش را تکان داد. –آره می‌دونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمی‌کردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو می‌کنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 نامه شهید محمد حسین محمدخانی # سلام بر شما ائمه معصومین که بندگان خاص خدایند واز هر چه که داشتید در راه خدا ومعبود ومعشوق خویش گذشتید سلام بر شما که متقیان راه الله هستید . بارالها ازاین که به بنده ی حقیرت توفیق دادی که درراهت گام بردارد تو را سپاس می گویم واز این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان ومخلصان راهت قدم بر دارم تو را شکر وسپاس می گویم. شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🖤🕊🥀 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ _..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شهید# نام =محمدحسین نام خانوادگی = محمدخانی تاریخ تولد= 1364/4/9 تاریخ شهادت = 1394/8/16 مکان شهادت = سوریه متولد نهم ابان 1364 بود در تهران مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس وحال وهوای جبهه به یاد نداشت مطابق سالروز تولدش تنها 4 ساله بود که روح الله به خدا پیوستاما از همان کودکی سرباز امام بود وگوش به فرمان خلف صالحش ودقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شرفین است ودلش از حمله تکفیری ها به درد امده زن وبچه 9 ماهه اش را به خدا سپرد ولباس رزم پوشید رفت تا این بار نه فقط از ناموس ملت وکشورش که ار حرم ال اللهدر کشور غریب دفاع کند. شهدارا یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 # همه می گویند :خوش به حال فلانی شد اما هیچ کس حواسش نیست که فلانی برای شدن شهید بودن را یاد گرفت ...✋ شهید محسن حججی .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..