⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۹ خرداد ۱۴۰۱
میلادی: Monday - 30 May 2022
قمری: الإثنين، 28 شوال 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️12 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️31 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️40 روز تا روز عرفه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بودنت حتی ...
زمستانی ترین روزم را بهار عاشقانه میکند ؛
من نه اهل بارانم،
نه باد،
نه عاشق زمستان،
نه تابستان.
من هوایی رادوست دارم،
که متبرک باشد به نفسهایت.
سلام آقا، کجایی؟؟؟
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷و شهیــــد ...
چہ زیباست این نام
و چہ گوش نواز
یعنی ڪسی ڪـہ
شهـادت می دهد با خویش ،
بہ درستیِ راهی ڪہ رفتہ است ...🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۴۲
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️#حدیث_روز
🔸امام صادق(ع):
🔹ثلاثٌ تـُورِثُ المَحَبَّه: الـدَیـنُ وَ التَّـواضُعُ وَ البَذلُ؛
🔹سه چیز است که محبت آورد: قـرض دادن و فـروتنـى و بخشـش/تحف العقول ص ۳۱۶
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 42 من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 43
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟!
من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 42 من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 43
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟!
من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 43 حس بی پناه شدن داشتم. مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت44
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! !
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ خرداد ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 31 May 2022
قمری: الثلاثاء، 29 شوال 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️11 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️39 روز تا روز عرفه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چشمے به رهت دوختہ ام
باز کہ شاید
بازآئی و برهانیم از
چشم به راهے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•