|🕊| #رسم_شیدایـے
یهومےاومدمےگفت:چراشماهابیکارید؟!
مےگفتیم:حاجے!نمےبینےاسلحهدستمونه؟!
یامأموریتهستیمومشغولیـم..
مےگفت:نه،بیکارنبـاش!
زبونتبهذکرخدابچرخهپسر!
همینطورکهنشستے
هرکارۍکهمےکنےذکرهمبگو
وقتےهمکنارفرودگاهبغدادزدنش
توماشینشکتابدعاوقرآنشبود..(:💔
[💌] شهیدحاجقاسمسلیمانے
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شایـد #شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
کهجـز #مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاۍزبان،باعمل
طلب #شهادتمۍکـردم ... 😔
آمادهۍ #شهادت_بودن
با #آرزوی_شهادت داشتن فرقدارد👌🏻🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#تباهیات♥️🖇
هرگناهےیہاثرخاصداره...
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن🙃
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن...☝️🏼💔
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن! ⚠️
_رفیقاےِخوب ...】 ..
-جاهایخوب...
اینجوریاسترفیق!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عـرفه رسیـد و
نرسیـدم به کـربلات آقـا
جای خالیمو دارم میبینم
تو زائرات آقا...🕊❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
امامصـادقعلیهالسلام↵كسۍكه
درماهرمضانآمرزیدهنشود،
تارمضانآیندهآمرزیدهنگرددمگرآنكه
روزعرفهرادرک کند!🍃✨
«مَنلَميُغفَرْلَهُفيشهرِرمضانَلَميُغفَرْلَهُ
إلىمِثلِهِمِنقابِلٍإلاّأنيَشهَدَعَرَفَةَ»
منبــع⇠بحارالأنوار✓جلد۹۶،ص۳۴۲ منـتخبمیزانالحكمة⇠۲۴۴
روزعرفهاستامروز!
التمــاسدعــا!♥️🖐🏻
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#ڪلام_شهـید
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید
با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم
خودمان هـستیم
وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان بہ سراغتان می آید
#شهـید_مصطفی_صدرزادہ🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#سخن_بزرگان
دوستےها تو جبھه ؛
طورے بود ڪه از میون گلوله ها
همدیگه رو بیرون مےڪشیدن
سعے ڪنید دوستانے داشته باشید ڪه
همدیگه رو از گناه نجاتـــــ بدید . . . !
#حاجحسینیڪتا🌿
#حرف_حساب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میشود در تیتر نیازمندی های روزگارت بنویسی
به یک نوکر ساده جهت شهید شدن نیازمندیم...
ترجیحا دختر:)💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
نهمذیالحجه،سالروزشهادتحضرت
مسلمبنعقیلعلیهالسلاموهانیبن
عروهتسلیتباد
#شهادت_حضرت_مسلم_بن_عقیل
#شهادت_هانی_بن_عروه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
اَلْحَمْدُللهالَّذىلَيْسَلِقَضآئِهِدافِعٌ
ستایشمخصوصخداییاستکه
برایقضاوحکمشجلوگیرینیست
بخشیازدعایعرفه
#التماس_دعا
#روز_عرفه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت66 از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی ازشب💗
قسمت67
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما....
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم:
_از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.
کلید رو توی قفل چرخوندم.
🍁نویسنده: ف مقیمی 🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•