eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁: پتـوهـایـی ڪه بُـرد وقتی در خرداد سال۱۳۶۹زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، نه یال بیشتر نداشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودندبه زلزله زده ها کمک کنند. قرار گذاشته بودند هر کدام چیزی از خانه بردارند و ببرندبه محل جمع اوری کمک ها. آن روز آمد خانه و قضیه را گفت. دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده در خانه داشتیم که خواست آنها را ببرد. قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند،اما بعد از آمدن پدر تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد. مدتی گذشت،یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دو پتویی که برای زلزله زده ها نشان کرده بود،در خانه نیست! وقتی سراغ پتوها را گرفتیم، اعتراف کرد که چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتندو نباید این کمک به تاخیر می افتاد،نتوانستن صبر کنم و پتوها را بی خبر بردم و تحویل دادم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🕊 @dosteshahideman 🕊 🍂 🍁: ڪمـیـل را بـایـد فـهـمـیـد اوایل دهه 70وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد،نمازگزارها را بعداز نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع برای . راه دوری بود،از این سر شهرتا آن سرشهر. من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه برمی گشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا می کردم. اما هر هفته می رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت،حسابی اشک ریخته بود .گفتم خوب بود؟ گفت ★حیف است آدم این را بخواند بدون اینکه نداند دارد چه می گوید.★ توقع این جواب را نداشتم .سنی نداشت آن موقع. این حرفش از همان شب توی گوشم مانده. هروقت نوای را می شنوم،همیشه به یاد # و این جمله اش می افتم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
چو رو به ڪعبه صدق و صفا ڪند احرام خود زِ ڪسوتِ صبر و رضا ڪند آنگاه دست و روی بشوید ز خـون خویش برخیزد و نماز ادا ڪند 🌷 نمازشان را وقتی اول وقت می خواندند که صدای خمپاره ها و موشڪ ها، میگفت... 🍃 حی علی خیرالعمل 🌺 تو کہ آهستہ مےخوانے گریہ هایت را میان ربنای سبزِ دستانتــــ یم کن... 📎به یاد های خالصانه 🌷 ✒پ.ن:ابراهیم رضایی- @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌴یاد شهید بخیر؛ در ۱۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ به سعادت حضور در محضر مراد و رهبر و امام خویش دست یافت و در همان جا توسط امام عزیز در فضایی ملکوتی و روحانی با همراه و همسرش پیوندی بست که عمر آن کوتاه بود، زیرا خالصانه از مرادشان برای «شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت» را طلبیده بودند.غلامرضا اشک ریزان آرزوی شهادت خویش را با امامش در میان گذاشت و امام به او فرمود: «انشاء‌الله پیروز شوید» غلامرضا و همسرش بلافاصله بعد از پایان مراسم عقد به گلزار شهدا، بهشت زهرا می‌روند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکم‌تر می‌کنند. آنها در حلقه‌های ازدواج خویش نشان دادند. روی که به هم هدیه کردند، به جای هر نگینی کلمات مقدس و پرمعنای « تنها ره سعادت، ، ، » حک شده بود. و بالاخره در تاریخ ۶/۴/۱۳۶۴ در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم و ۷۲ تن از یاران انقلاب، همزمان با انفجار ۱۲۰٫۰۰۰ چاشنی مین، به آرزوی خویش که پرواز به سوی معبود بود رسید و به ملکوت اعلی پر کشید، به بدنی سوخته و خونین. تنها چیزی که در پیکر پاک و متلاشی اش به چشم می‌خورد همان بود که عبارت حک شده بر آن راه آینده را برای بازماندگان نشان می‌داد: تنها ره سعادت. ایمان، جهاد، شهادت شادی روحش @dosteshahideman 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📆 امروز ‌دوشنبه ☀️ ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ هجرے شمسے 🌙 ۲۶ جمادی‌الثانی ۱۴۴۰ هجرے قمرے 🎄 ۴ مارس ۲۰۱۹ میلاد
⚘﷽⚘ ☀️ با هر تپش ثانیه آمیختـه است که به آونـگ ِ ❤️ آویخته است هر نفس ، دست ِ از جانب ما رنگ خـورشید به شما😍 ریخته است. 🌺 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🔰کلام شهید: امیدوارم حضورم در سوریه مرا به (عج) نزدیک کند. خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط جهت یاد آوری: ۱ 🔺 که انسان را از فحشاومنکر دور می کند ۲ 🔺 که سپر آتش است ۳ 🔺 یادآوری ۴ 🔺 جهاد با نفس ۵ 🔺ولایت مداری و گوش به فرمان رهبر بودن ۶ 🔺 برای سلامتی و فرج آقا ۷ 🔺 طلب ... 🌷 🕊| @dosteshahideman
برای ظهورش چه لذتی دارد غلام درگه مهدی چه دارد بمان همیشه و بی قرار دیدارش که انتظار ظهورش چه قیمتی دارد 🌺 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🍃🌹🍃🌹 @dosteshahideman
برای ظهورش چه لذتی دارد غلام درگه مهدی چه دارد بمان همیشه و بی قرار دیدارش که انتظار ظهورش چه قیمتی دارد 🌺 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🍃🌹🍃🌹 @dosteshahideman
⚘﷽⚘ #خادمانه😍 #آقامونه👆 جان منو امر ولی #جانم_فدا_سید_علی❤️ برا سلامتی آقامون #دعا کنیم برا سلامتی آقامون #صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❤️❤️❤️❤️ 🍃🍃🍃 ❤️❤️ 🍃 😭🌺 إِلَهِي وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لاَحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلاَلِكَ فَنَاجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْراً اى خدا مرا از آنان قرار ده كه چون او را ندا كنى تو را اجابت مى ‏كند و چون به او متوجه شوى از تجلى جلال و عظمتت مدهوش مى‏ گردد پس تو با او در باطن راز مى‏ گويى و او به عيان به كار تو مشغول است... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ کی ازت بدش میاد ؟! کیه که خیلی اذیتت میکنه ؟! کیه که خیلی بد اخلاقی بهت میکنه ؟! کار نداشته باش بی‌دینه ، کافره ، مسلمونه یا هرچی ... واسش کن !!😉 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و یکم ✨ مامان و بابا به وحید نگاه کردن... منم ب
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد... پ.ن:التماس دعا🖤 ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🥀خدمت دختر گلم سلام می کنم و به او می گویم که او را خیلی دوست دارم و برای عاقبت به خیری اش می کنم. دختر گلم در زندگی را فراموش نکن و در کارها کمک مادرت کن و و را مواظب باش و برای پدر گناهکار خود نیز دعا کن که خدا مرا بیامرزد و از سر بگذرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•