🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
همسرشهید:
#محمد_حسین_محمد_خانی
در دمشق بودم که فهمیدم #شهید شده...
وقتی با✈ هواپیمای مخصوص #محمد_حسین را اوردند ایران و ماهم جداگانه امدیم...
رسیدم خانه،
اینترنتم را وصل کردم،
اخرین پیامهای تلگرامی اش تک تک📩
می امد،
دانه دانه پیامها را از منطقه فرستاده بود و من هربار با صدای🔊 هشدارش می شکستم؛
➖بار اول که دیدمت،چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم....❤❤
جنگ چیز خوبی نیست،مگراینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری...💚
شقالقمری💗 !معجزه ای!تکه ی ماهی🌙!
لاحول ولاقوه الابالله...
خندیدی و برگونه تو چال افتاد...
از چاله درامد ،دلم افتاده به چاه...
خداهمیشه به دیوانه ها حواسش هست!
گذاشت سرخ ترین🍎 سیب،سیبِ من باشد...
💕دوستت دارم.💖
بگو این بار باور کرده ای؛
💞عشق💞 درقاموس من از نان شب واجب تر است...
💦دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست...
انجا که باید دل به دریا زد همین جاست...
به قولشاعر:
👈ای که تویی همه کسم،،،،
👈بی تو میگیره نفسم.
در دل من است انچه تو در چشمانت پنهان کرده ای ...
دلم دیوانه بودن با تو را میخواست...
داشتنت،
لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و
💗عشقت💗
ذره ذره وجودم را....
✅یه قانونی هست که میگه:
همیشه حق مسلم با اونیه که دوستش داری...
مرا ببخشو بالبخندت به من بفهمان که مرا بخشیده ای که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم....
کاش اینجا بودی...
کاش پیشم بودی....
من را ببخش...
حلالم کن...
من گیر کردم.....
خواهشمیکنم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کاش این پیامها هم مثل ان قبلی ها بود ومن درجوابش مینوشتم:
به جای این ننه من غریبم بازی ها پاشوبیا!
بیست ونه روزی که توی غربت بودم تا بیاید وباهم برگردیم،فقط سه بارزنگ زد....
👇👇
@dosteshahideman
🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📚برشی از کتاب
《زندگینامه شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی》
📝به قلم محمد علی جعفری
🖊یکسال ماه رمضان هر دو تهران بودیم.
شب ها با موتور میآمد دنبالم میرفتیم مسجد ارگ. چند شبش برایم ماندگار شد.
حاج منصور شب بیستم ماه رمضان روضه حضرت زینب(س) میخواند. یادم هست میگفت:《شب نوزده و بیست و یک همه میآیند، اما شب بیست فقط خواص میآیند.》آن شب مجلس خیلی گرفت. در و دیوار ناله سر میداد؛ وضعیت #محمد_حسین برایم قابل باور نبود. منقلب شد، لطمه میزد،با تمام وجود ضجه میزد. حال خودش را نمیفهمید،بماند. بعد از احیای شب بیست و یک حاجی گفت جوان ها بیایند دوتا فرش جابهجا کنید. ما رفتیم که به سحری برسیم. بیست،سی قدم رفتیم،جفتمان در دلمان بود که برگردیم. نگاهی به هم انداختیم و برگشتیم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سر چندتا فرش را گرفتیم بعد هم سریع راه افتادیم. انداختیم توی اتوبان همت؛
😨یکدفعه لاستیک موتور ترکید...حدود بیست متر روی آسفالت کشیده شدیم.
هنوز صدای جیغ زنها و قیژ ترمزها توی ذهنم هست. حتی صحنهای که یک زن و شوهر دستمال کاغذی از ماشینشان برداشته بودند و میدویدند سمت ما.
لباسم تکه تکه شده بود. #محمد_حسین کمی زخمی شده بود. گفت:《چیزیت نشده؟!خوبی؟》 گفتم:《خوبم، تو خوبی؟》 تا گفتم خوبم، اشک در چشمانش حلقه زد دقیقا این صحنه یادم هست. توی آن وضعیت رفت کنار اتوبان سجده شکر طولانی به جا آورد
💔| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷