هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
در ڪـانـال دوســـت شــ💔ــهـید مــن
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_اول
🍁#عـنـوان: پتـوهـایـی ڪه بُـرد
وقتی در خرداد سال۱۳۶۹زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد،#محمودرضا نه یال بیشتر نداشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودندبه زلزله زده ها کمک کنند. قرار گذاشته بودند هر کدام چیزی از خانه بردارند و ببرندبه محل جمع اوری کمک ها.
#محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را گفت. دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده در خانه داشتیم که خواست آنها را ببرد. قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند،اما بعد از آمدن پدر تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد.
مدتی گذشت،یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دو پتویی که #محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود،در خانه نیست!
وقتی سراغ پتوها را گرفتیم،#محمودرضا اعتراف کرد که چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتندو نباید این کمک به تاخیر می افتاد،نتوانستن صبر کنم و پتوها را بی خبر بردم و تحویل دادم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🕊 @dosteshahideman 🕊
🍂#فـصـل_دوم
🍁#عـنـوان: ڪمـیـل را بـایـد فـهـمـیـد
اوایل دهه 70وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد،نمازگزارها را بعداز نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
راه دوری بود،از این سر شهرتا آن سرشهر. من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه برمی گشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا می کردم. اما #محمودرضا هر هفته می رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت،حسابی اشک ریخته بود .گفتم خوب بود؟
گفت ★حیف است آدم این #دعا را بخواند بدون اینکه نداند دارد چه می گوید.★
توقع این جواب را نداشتم .سنی نداشت آن موقع. این حرفش از همان شب توی گوشم مانده. هروقت نوای #کمیل را می شنوم،همیشه به یاد ##محمودرضا و این جمله اش می افتم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۸ #نویسنده مریم.ر امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۹
#نویسنده مریم.ر
شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و دیگه هیچی نگفتم😔 خودش متوجه شد که خیلی ناراحتم اومدم تو اتاقم و درو بستم رفتم ازپنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم بعدم خوابیدم اصلا فردا حوصله دانشگاهو نداشتم . صبح که بیدارشدم حتی حوصله آرایشم نداشتم فقط یه کِرِم زدم و یه رژ💄 و رفتم . حوصله رانندگی هم نداشتم میخواستم با سرویس دانشگاه برم برای همین با پدرم رفتم در پارکینگ رو باز کردم تا پدرم ماشینو بیاره بیرون که یدفه دیدم آقای منتظری اونجاست😳 رفتم جلو
_آقای منتظری سلام لطفا از اینجا برین میترسم پدرم عصبانی بشه😔
_علیکم سلام خانوم باید با پدرتون بازم صحبت کنم باید ایشونو قانع کنم که شما با من خوشبخت میشید گفته بودم من کم نمیارم
یدفه پدرم صدام کرد
_مریم بابا پس چرا درو باز نمیکنی؟
_الان میام بابا
_آقای منتظری لطفا برین دوباره هم شما ناراحت میشید هم پدرم😢
_نه نمیرم
_مریم با کی صحبت میکنی؟
_سلام آقای کمالی صبحتون بخیر . ببخشید بازم میخواستم مزاحمتون بشم
_مگه من دیروز به شما نگفتم دیگه نیاین اینجا؟؟؟آقا من دختر ندارم که به شما بدم
_آقای کمالی چرا من نمیتونم شما رو قانع کنم که دخترتونو خوشبخت میکنم؟!
_قانع نمیشم چون نمیخوام قانع بشم
_بابا توروخدا دیگه موافقت کن اگه واقعا خوشبختی منو میخوای خواهش میکنم مخالف نباش😭
وقتی پدرم اشکمو میبینه ناراحت میشه آقای منتظری هم سرشو میندازه پایین
بعد از یه سکوت چند لحظه ایی پدرم به آقای منتظری میگه
_امروز تماس بگیرید تا یه قرار خواستگاری بزاریم تشریف بیارین خونمون . من از ته دل با این ازدواج موافق نیستم ببین مریم تو هم بعداز ازدواجت با این آقا هرمشکلی برات پیش اومد حق نداری بیای به ما بگی فهمیدی چی گفتم؟
_بله بابا😔
_حالاهم بیا برسونمت الان سرویس دانشگاهت میره
خیلی خوشحال شده بودم یه نگاه به آقای منتظری میکنم و لبخند میزنم😊 اونم یه نیم نگاه بهم میکنه
خدایا شکرت که پدرم موافقت کرد😌❤️وقتی میرم دانشگاه زهرا رو پیدا میکنم و همه چیزو با جزییتات بهش میگم😆
_وای زهرا حالا فردا چی بپوشم؟🙃
_دوباره تو نگران لباسی☺️
_زهراباورم نمیشه بابام موافقت کرده😆اما گفت از ته دل راضی نیستم😢
_پدره دیگه نگرانه
_واایییی خیییلی خوشحالم😃
_شاید برای فردا قرار بزارن😬 من باید بعد از کلاس زودی برم خونه کارهامو بکنم
_اووو حالا تا فردا😶
_زهرا تو میگی خانواده آقای منتظری هم ازمن خوششون اومده یا نه؟☹️
_حتما خوششون اومده دختر به این خوشگلی و نجیبی😊
_زهرا بیا بغلت کنم😘 من الان خیلی خوشحالم
_الهی☺️ کلاس شروع شد خانوم خوشحال
_بریم😊
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۹ #نویسنده مریم.ر شب پدرم که اومد خونه بهش سلام کردم و
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۰
#نویسنده مریم.ر
توی کلاس همه حواسم به قرار خواستگاریم بود😊 امروز بازم همه چیز برام قشنگه احساس میکنم بهار دوباره اومده😍درسته معلومه آخه بهار زندگی من با آقای منتظری شروع میشه وقتی رفتم خونه مامانم چهره شادمو دید و لبخند زد
_سلام مامانی😘چه خبر😊
_سلام. فردا ساعت۷ آقای منتظری با خانوادش میان دوباره خواستگاری همینو میخواستی؟😏
_دقیقا🙈
_میدونستم😒
_مامان من فردا چی بپوشم😶
_دوباره میگه من چی بپوشم😡 کمدت از لباس بسته نمیشه
_باشه باشه عصبی نشو فداتشم😘
دوباره هرچی لباس و روسری داشتم ریختم بیرون☺️ باید یه لباس سرسنگین بپوشم🤔
فردا...
وای امروز چه صبح قشنگیه😌
_سلام برمادر گرامی صبحتون قشنگ و زیباتون بخیر😘
_سلام صبح بخیر . چه سرحال🙁
_آخه داری داماد دار میشی مگه میشه سرحال نباشم🙈
_خب بسه😒 بیا زیرچایی رو خاموش کن بشین صبحونه بخور
_مامان امروز ناهار من میپزما😋
_تو هروقت خوشحالی یادت میوفته به من کمک کنی😕 حالا چی میخوای بپزی
_اسنک با مرغ😊
_خسته نباشی😕
_اگه دوست نداری بگو☹️
_نه خوبه خیلی وقته نخوردیم🙂
_اطاعت قربان🙃
ناهارو که خوردم یکم رفتم خوابیدم تا برای ساعت۷ سرحال باشم🤗 از خواب که بیدارشدم چه حس خوبی داشتم😋
مثل قبل یکم کِرِم و ریمل زدم و یه رژ خیلی ملیح💄موهامو کامل دادم داخل روسریم نزدیک ساعت۷ بود وای استرس دارم😣 صدای زنگ اومد عه خودشونن چه سروقت🙂 با یه دسته گل خیلی خوشگل اومدن😊 همه چی خوب پیش رفت البته به جز اخم بابا😔مادر آقای منتظری گفت
_اگه اجازه میدین این دوتا جوون یکم تنها باهم صحبت کنند😊
مادرم گفت
_بله مریم جان راهنماییشون کن
بلندشدم و رفتیم داخل اتاقم من هول شده بودم دستام داشت میلرزید😶معلوم بود آقای منتظری هم هول شده
سکوتو شکست و گفت
_خداراشکر انگار همه چیز داره درست میشه
_بله واقعا خداراشکر 😊
_البته اخمهای پدرتونو که نتونستیم باز کنیم
_چی بگم😔
_شما خودتونوناراحت نکنید . فقط یموقع خدایی نکرده با پدرتون بد صحبت نکنید هرچی باشه پدرتونه حق گردنتون داره اون بنده خداهم دلواپسه دخترشه
_چقدرشما خوبین😢
_اختیار دارین. راستی قولمون که سرجاشه؟من از شما فقط نجابت وصداقت میخوام
_بله من سرقولم هستم شمام یه قولی بهم بدین اینکه خوشبختم کنید
_من همه تلاشمو میکنم قول میدم
یه لبخند ملیح میزنم و سرمو میارم پایین یدفه آقای منتظری گفت
_البته یچیزه دیگم مهمه
_چی؟
_دستپختتون☺️
یدفه هردومون خندمون گرفت☺️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
😍محمودرضا عاشق امام زمان (عج) 😍
🌷آری محمودرضا عاشق امام زمان(عج) و منتظر وقعی و زمینهساز حقیقی ظهور بود.
🔴امید غلامی، استاد دانشگاه و دوست و همراه شهید بیضائی انتظار را در سبک زندگی شهید در گفت وگو با شبستان چنین شرح میدهد:
«... کوچکترین و سادهترین مسائل برای محمودرضا با امام زمان(عج) گره میخورد، خاطرم هست زمانی که بحث رعایت بعضی نکات در مجالس عزاداری و هیئات پیش آمد، مثل برهنه نشدن برای سینه زنی و مقام معظم رهبری در این باره نکاتی را فرمودند و توصیههایی داشتند، شهید برای متقاعد کردن دوستان به آنها گفت: «فرض کنید امام زمان(عج) اینجا حضور داشته باشند آیا شما مقابل ایشان هم همینطور عزاداری میکنید؟» و به همین بسنده کرد (اصلا بحث
نمیکرد).
این یعنی، جزئیترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛ ولی هیچ وقت (تاکید میکنم) هیچ وقت به کسی نشان نمیداد که مثلا من منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان... دنبال نشان دادن نبود بلکه رفتارش این انتظار را فریاد میکشید.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_الکبری
🆔 @dosteshahideman