دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_چهاردهم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• ماتم ب
⚘﷽⚘
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_پانزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که
مامان اومد تو اتاقم:
_نیلو چه کار میکنی؟
+دارم درس میخونم دیگه:)
_مگه تو درسم میخونی؟!
+مامان خیلی لوسی:)
حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐
_پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_-
راستی نیلو
مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒
+سیبل قشنگه کیه؟!😳😮
_همون جناب #آسِدممدخانِ_صبوری!😐😏
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
+وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟!
_فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:)
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+مامااان...
_مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم
باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمان پرِ اشک شد
دنیا دور سرم میچرخید...
اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟
اگه #آقاسید دیگه پا پیش نذاره چی؟
وای نه خدا
من می میرم😭😭
#سید_بدون_تو_می_میرم
تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود
بابا هم گفت که کله اش باد داره
پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!
چرا نمیفهمن که من عاشقم؟!
چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟!
خدایا من بدون اون می میرم....
نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون...
دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم:
+دربست...
.
⬅ ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۲ تیر ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 22 June 2020
قمری: الإثنين، 30 شوال 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹به توب بستن مجلس شورای ملی به دستور محمد علی شاه قاجار 1287
تشکیل شورای موقت ریاست جمهوری بعد از عزل بنی صدر 1360
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای آفتاب عشق و عدالت شتاب کن
باز آ قنوت باغچه را مستجاب کن
این خاک تشنه بی تو به باران نمیرسد
باغ خزان زده به بهاران نمیرسد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هر صبح سلامے
بہ گل روی تو زیباست🌸
چون یاد گل روی تو
یاد آور عشق است❤️
روزتون متبرڪ به نگاه شهید بیضائی✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠 حدیث روز 💠
💎 دعای پیامبر(ص) برای مبلغین
🔻امام على عليهالسلام:
قالَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله: اللّهُمَّ ارحَم خُلَفائي ! ـ ثَلاثا ـ قيلَ: يا رَسولَ اللّه ِ، و مَن خُلَفاؤُكَ؟ قالَ: الَّذينَ يُبَلِّغونَ حَديثي و سُنَّتي، ثُمَّ يُعَلِّمونَها اُمَّتي.
❇️ رسول خدا (ص) سه بار فرمود:
«خداوندا ! به جانشينانم رحم كن!»
گفته شد: اى رسول خدا! جانشينان شما كيان اند؟
فرمود: «آنان كه حديث و سنّت مرا تبليغ مى كنند و آنها را به امّت من مى آموزند».
📚 الأمالي للصدوق: ۲۴۷/ ۲۶۶
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
یادمون باشه کیا رفتن
که ما الان انقدر راحت تو خونه نشستیم
اینا هم مثل ما عزیز داشتن
عزیز یِکسایی بودن...
#به_راحتی_فراموششون_نکنیم
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💎 یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایدہ نداشت !!!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چرک مردہ شدہ!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زندہ اند پاک شوند !"
چرک مُردہ شد ...
و حسرت دوبارہ پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازہ است ، تا زندہ است ، باید شست و پاک کرد ...!"
مواظب دلهای خودمون ودلهای همدیگر باشیم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_سید_مرتضی_دادگر_درمزاری
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
شهیدی که قرض هایم را پرداخت کرد......
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ شهیدی که قرض هایم را پرداخت کرد...... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃
⚘﷽⚘
شهید مرتضی دادگر
نام پدر : سید حسین
تاریخ تولد :1345/10/22
تاریخ شهادت : 1365/10/22
محل شهادت : شلمچه
مشخصات
شهر : بخش : شهرستان : ساری استان : تهران
جنسیت : مرد وضعیت تاهل : شغل : فرهنگی
یگان : لشگر 25 کربلا نوع عضویت : بسیج مذهب : شیعه دین : اسلام
نام پدر : سید حسینمسئولیت : رشته تحصیلی : --------- تحصیلات : فوق دیپلم
تخصص : کد شهید : 3574 رسته : اداری
شناسنامه شهادت
موضوع شهادت : جبهه عملیات : عملیات کربلای 5 محل شهادت : شلمچه تاریخ شهادت : 1365/10/22
نحوه شهادت : جراحات وارده به بدن
شناسنامه تدفین
شهر : روستای اسبورز بخش : شهرستان : ساری استان : مازندران
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
گروه جهاد و مقاومت مشرق - دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•