⚘﷽⚘
گر براتِ شهادت خواهی...
یاعلی گوی و به نماز بایست...
و بخواه در قنوتت شهادت را .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ گر براتِ شهادت خواهی... یاعلی گوی و به نماز بایست... و بخواه در قنوتت شهادت را . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃
⚘﷽⚘
نــام :مهدی
نـام خـانوادگـی :برقی
نـام پـدر :عبداله
تـاریخ تـولـد :۱۳۴۵/۰۴/۱۰
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۱۷ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :مجرد
شـغل :آزاد
مـلّیـت :ایران
دسـته اعـزامـی :بسیج
تـحصیـلات :پنجم ابتدایی
تـاریخ شـهادت :۱۳۶۲/۰۱/۲۴
کـشور شـهادت :ایران
مـحل شـهادت :شرهانی
نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری
مـحل مـزار :بهشت زهرا (س)
وضـعیت پـیکر :مـشـخـص
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :۲۸
ردیـف :۹۳
شـماره :۴
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دهم تیر ۱۳۴۵، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش عبدالله و مادرش، درخشنده نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. آزاد بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم فروردین ۱۳۶۲، در شرهانی بر اثر اصابت ترکش به قلب توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه پشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره😁 نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها😡 ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون😂 فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود😉 میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم.☺️ منتظر خبرت هستم. بای)
خدای من... قم... محمد...😍
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبود😱چه غلطی بکنم😞
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...😔
امیری: خیلی خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن⏰
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود😁)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل_و_هشتم8⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم..
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 16 August 2020
قمری: الأحد، 26 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
روزی ِقلبِ مرا ...
لقمهٔ عشقِ تـ❤️ـو ...
بس است
سلام حضرت عشـ❤️ـق ...
#سلام
#امام_زمانم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💐طلـوع گرم چشمانت ،
مرا صادق ترین صبــح است
اگر نه ،
کار خورشیدِ جهان عادت شده ما را...💐
شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبـحتون شهـدایـی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 467
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام حسن(ع):
🔹در بسيارى جاها، خاموشى، ياورى نيكو است؛ هرچند سخنور باشى.(معانی الأخبار: ص۴۰۱، ح۶۲)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شخصے نزد امام صادق رفت و گفت :
من ازلحظہ مرگ بسيارميترسم، چہ کنم؟
امام صادق(ع) فرمودند : ↓
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونہ با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمودند :
در پايان زیارت عاشورا نمےخوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنے خدايا شفاعتـــ حسيݩ(؏)
ࢪا هنگام ورود به قبر روزى من ڪن...♥️
@dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【• #نوحه_خونے🎤 •】
.
.
.•😍•. عاشق دیدارتم...
آخـــرین دستنوشته
حاجقاسم چه بود؟
.•😓•. جبران نمیشوي
حتي به گریه هاي شدید..
#حاجقاسم💔
@dosteshahideman🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفکر اسلام ناب محمدی و تفکر فرقه شیرازی
🌸ان شالله به کوری چشم تشیع انگلیسی،عزاداری هامون را با رعایت پروتکال بهداشتی برگزار خواهیم کرد🌸
#ستاد_ملی_کرونا🍃
#ولایت_فقیه🍃
#تشیع_انگلیسی❌
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_منوچهر_ترکاشوند
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که
⚘﷽⚘
شهید بهروز ترکاشوند یکم فروردین 1347، در شهرستان اراک دیده به جهان گشود. پدرش علی محمد، در ژاندارمری کار می کرد و مادرش آبی نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. شاگرد تعمیرگاه خودرو بود. ازدواج کرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و به اسارت درآمد. سیزدهم آذر 1369، در ورامین بر اثر عوارض ناشی از دوران اسارت به شهادت رسید. پیکر وی را در حسین رضای همان شهرستان به خاک سپرده شد.
اولین آزاده جانباز شهید کشور فعالیت خود را در سال ۶۰ با حضور در پایگاه شهید صدوقی حوزه سجاد آغاز کرد و در سال ۶۲ به جبهه حق علیه باطل اعزام شد و در عملیاتهای مختلفی همچون بدر، والفجر حضور داشت که در عملیات والفجر ۸ از ناحیه کتف و صورت مجروح و با حضور در عملیات ام الرصاص پشت گمرک خرمشهر مجدداً از ناحیه صورت مجروح شده که حدود ۵۰ روز در بیمارستان نجمیه بستری شد .
هنوز جراحاتش بهبود نیافته بود که مجدداً به جبهه اعزام و به گردان حضرت علی اصغر تیپ سیدالشهدا(ع) شد و در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۶۵ در همان عملیات در فکه مجروح شده و به اسارت نیروهای بعثی درآمد.
سردار بسیجی شهید والامقام بهروز ترکاشوند در حدود ۵ سال در اردوگاه "رمادی ۱۰” عراق دوران اسارت را گذرانده و در سال ۶۹ به میهن باز گشت و هفت روز پس از ازدواجش به علت شکنجه های دوران اسارت، در ۹آذر ۱۳۶۹ در شهرستان ورامین دعوت حق را لبیک گفته و لباس زیبای شهادت را بر تن کرد.
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی، سید آزادگان خطاب به پدر شهید ترکاشوند می فرماید: «فرزند شما سه مقام دارد. اول اینکه اسارت را تحمل کرد. دوم به افتخار جانبازی نائل گشت و سوم شهادت که حقش بود و نصیبش شد.»
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سرگذشت خواندنی بهروز ترکاشوند "اسیر، جانباز و شهید" سال 69:
هنوز جراحاتش بهبود نیافته بود که مجدداً به جبهه اعزام و به گردان حضرت علی اصغر تیپ سیدالشهدا(ع) شد و در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۶۵ در همان عملیات در فکه مجروح شده و به اسارت نیروهای بعثی درآمد.
شهید بهروز ترکاشوند در حدود ۵ سال در اردوگاه “رمادی ۱۰” عراق دوران اسارت را گذرانده و در سال ۶۹ به میهن باز گشت و هفت روز پس از ازدواجش به علت شکنجه های دوران اسارت، در ۹آذر ۱۳۶۹ در شهرستان ورامین دعوت حق را لبیک گفته و لباس زیبای شهادت را بر تن کرد.
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی، سید آزادگان خطاب به پدر شهید ترکاشوند می فرماید: «فرزند شما سه مقام دارد. اول اینکه اسارت را تحمل کرد. دوم به افتخار جانبازی نائل گشت و سوم شهادت که حقش بود و نصیبش شد.» شهیدی که سردار علی فضلی در خصوص او می گوید: «این شهید بزرگوار به آن چیزی که هدف و حقش بود، رسید و خدا خواسته او که شهادت بود را اجابت کرد.» جنگ که شروع شد از خانواده ترکاشوند کسی تعلل نکرد. همه برای اعزام پیشقدم شدند. سه برادر ترکاشوند همراه پدرشان چهار نفر از اعضای یک خانواده بودند که در زمان جنگ حضوری فعال در جبهه ها داشتند اما یکی از برادرها با بقیه کمی فرق داشت. شجاعت، رشادت ، صبر و استقامت مثال زدنی شهید بهروز ترکاشوند باعث شد تا نام و خاطره این شهید بزرگوار یکی از برگ های طلایی و زرین دوران دفاع مقدس باشد.
دوران کودکی
شهید بهروز ترکاشوند در خانواده ای پنج نفره در سال ۱۳۴۷ و در شهر اراک به دنیا آمد. به دلیل شغل نظامی پدر، خانواده ترکاشوند همواره در سفر به شهرهای مختلف کشور بود. مدام در حال کوچ از این شهر به آن شهر بودند. بعد از تولد بهروز و اقامتی موقت در شهر اراک، خانواده عزم رفتن به قم می کنند و بعد از مدتی به شهر سمنان مهاجرت می کنند و در آرادان و گرمسار ساکن می شوند. بعد از این جا به جاییها، پدر خانواده به شهرستان ورامین می رود و دیگر ساکن آنجا می شود.
ورامین مقصد آخر خانواده است و این شهری است که در آن دوران رشد، شکوفایی و پویایی بهروز ترکاشوند شروع می شود. او دوران نوجوانیاش را در این شهر میگذراند و شخصیت اصلیاش در این شهر شکل می گیرد. شهید بهروز ترکاشوند از همان دوران کودکی شخصیت مردانه و استقلال طلبی داشت. دوست داشت دستش در جیب خودش باشد و خودش خرجش را در بیاورد. همراه برادرش و چند تن از دوستانش که آنها هم بعدها شهید شدند، چند چرخ دستی میخرند و با آن در دشتهای شنی ورامین مشغول کانال سازی میشوند.
صبح ها بارو بندیل خود را میبستند و کار را شروع می کردند. بهروز در خلال این کارها، مدتی روزنامه هم می فروخت. آن زمان روزنامه کیهان فروش خوبی داشت و بهروز با اطلاع از این موضوع به فروش روزنامه کیهان در شهر می پرداخت. با پولی که جمع کرده بود توانست کمک حال پدر باشد و قسمتی از جهیزیه خواهرش را تهیه کند. او از این حس مردانه، احساس خوشحالی و غرور می کرد.
روزهای انقلاب:
بهروز کار و درس را همزمان با هم می خواند که روزهای پرتنش انقلاب فرا رسید. درگیری های مردم با ارتش اوج گرفته بود. هر روز خبری از تعداد کشته ها می رسید. بهروز ۱۰، ۱۲ ساله بود که این روزها را تجربه می کرد. کودکی با جثه ای کوچک و ضعیف که میخواست در فعالیت های انقلابی شرکت کند و از دیگر انقلابیون عقب نیفتد. سنش کم بود اما سعی می کرد در مراسم های مختلف آن زمان شرکت کند.
همراه برادرش فعالیت های انقلابی را در مسجد محل زندگی شان ادامه می دادند. خانواده خیلی نگران بهروز بودند. او هنوز در سنی نبود که بتواند از خودش دفاع کند. هرگاه در ورامین صدای تیراندازی شنیده می شد خانواده خیلی نگرانش می شدند ولی بهروز با وجود کوچکی جثه اش، خیلی زرنگ و سریع بود. حواسش به همه چیز بود. سعی می کرد بیشتر در همان ورامین بماند و کمتر به تهران برود. در ورامین درگیری های جسته و گریخته ای وجود داشت. بعد از قیام ۱۵ خرداد و شهیدانی که این شهر داد، ورامین حسابی بر سر زبان ها افتاده بود؛ لذا در بحبوحه شلوغی های انقلاب دو هلیکوپتر از گارد شاهنشاهی در ورامین روی زمین می نشیند و گاردی ها برای مقابله با مردم آنجا پیاده می شوند.
درگیری ها در این شهر بالا می گیرد. صدای تیراندازی های پشت سر هم شنیده می شود. خبر می رسد که چند نفری در ورامین شهید شده اند. از آن طرف پدر بهروز هم ارتشی بود و زمانی که مردم پاسگاه مورد خدمت پدر شهید را گرفتند، پدرش با استقبال مردم انقلابی مواجه میشود. مردم به همراه حاج آقا محمودی امام جمعه ورامین با دسته گلی از او استقبال می کنند و روی دست چرخانده می شود. از آن زمان به بعد پدر بهروز یکی از مبارزان فعال انقلاب می شود. پاسگاه هم دست مردم می افتد و اداره آنجا را مردم بر عهده میگیرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دیدار دو برادر در جنگ
بهروز درسش را تا اول نظری در مدرسه شهید شیرازی می خواند. می خواهد درسش را ادامه دهد و در نظام جدید و نوپایی که در کشورش شکل گرفته مفید واقع شود ولی حمله عراق به ایران کمتر از دو سال از پیروزی انقلاب تمام معادلات را به میریزد. حالا همه باید برای رفتن به جبهه و دفاع از کشور بسیج شوند. بهروز هم از افرادی است که می خواهد قید همه چیز را بزند تا در جبهه حضور داشته باشد. درسش را نیمه تمام میگذارد. از طریق بسیج آموزشهای لازم و مقدماتی را می بیند. با خانواده خداحافظی می کند و کوله بار سفر به غرب کشور را می بندد. اولین اعزامش در سال ۶۲ به کردستان است. قرار است عازم کردستان شود. آن زمان هر کسی را به کردستان نمی فرستادند و کسانی که زبده و زرنگ بود هاند به غرب کشور فرستاده می شدند.
هفت ماهی در کردستان می ماند و می جنگد تا اینکه بهزاد، یکی از برادرانش در سال ۶۳ به کردستان اعزام می شود. بهروز از این موضوع بی اطلاع است. دو برادر بی خبر از هم یک روز به طور ناگهانی در چادری همدیگر را ملاقات می کنند و فقط مات و مبهوت حدود ۲۰ ثانیه همدیگر را نگاه می کنند که اشک شوق در چشمان شان حلقه می زند و سرازیر می شود. همدیگر را در آغوش می گیرند و خاطرات سال های نه چندان دور را مرور می کنند. اما انگار قرار نیست دو برادر برای مدت زیادی در کنار هم باشند. نوبت به اعزام های بهروز به جنوب کشور فرار رسیده است. او مرتب برای انجام مأموریت و حفاظت از کشور راهی جنوب می شود و یکی از آرپیجی زن های قهار گردان علی اصغر تیپ ۱۰ سیدالشهدا لقب می گیرد. بچه های خط به او شکارچی تانک می گویند و کم کم همه رزمنده ها او را با این لقب می شناسند.
شکارچی تانک ها
قبل از اینکه عملیات والفجر ۸ شروع شود، بهروز دست به رشادتی می زند که زبانزد همه در منطقه می شود. درگیری و تبادل آتشی بین نیروهای ایرانی و عراقی رخ می دهد. شرایط سختی برای نیروهای ایرانی به وجود آمده، شهید ترکاشوند تصمیمش را می گیرد، آرپیجی روی شانه هایش هست و شروع به پیشروی می کند، جلو می رود و شروع به زدن تانک های دشمن میکند و یکی در میان تانک های عراقی ها را منهدم می کند. او حتی به تانک های شلیک شده هم آرپیجی می زد و وقتی دوستان دلیل این کار را می پرسند، توضیح می دهد که در این تانک ها عراقی ها هستند و من به کسانی که قصد کشتن بچههای ایرانی را داشته باشند شلیک می کنم تا کاملاً از بین بروند. عملیات والفجر۸ شروع می شود.
مأموریت شهید ترکاشوند این است که در نزدیکی پل کارخانه نمک تانک های عراقی را شکار کند. شروع به زدن آرپیجی میکند. چند تانک را می زند که یک خمپاره زمانی به بالای سرش می خورد و از ناحیه سر و کتف مجروح می شود. در همان شلوغی ها یک روحانی با لباس و عمامه سفید او را به عقب می کشاند تا آسیب بیشتری نبیند. بهروز را به عقب بر می گردانند تا مداوا شود و برای بهتر شدن حالش به خانه برود.
40 روز در بیمارستان نجمیه بستری می شود و زمان عید به خانه می رود. آن روز، روز سختی برای بچه های ایرانی بود و تعداد زیادی از رزمندگان در آن روز به شهادت می رسند. خود رزمندگان آن روزها را روز غم نامیدند. کسانی که زنده مانده بودند، می دیدند که چگونه دوستان خود را روی دستانشان تشییع می کنند. شهید ترکاشوند مدتی را در خانه می ماند و استراحت می کند ولی در خانه آرام و قرار ندارد. دلش پیش بچه ها در خط و جبهه است. هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده دوباره قصد رفتن می کند. پدر و مادرش اصرار می کنند که تا بهتر شدن کامل جسمت بمان و بعد اعزام شو ولی شهید ترکاشوند مرد ماندن است. مرد رفتن و جاری شدن است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
فصل اسارت
بعد از مجروحیتش از طریق لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) اعزام می شود. رزمندگان هنوز در غرب کشور با بعثی ها در جدال و نبردند. عراق یک عملیات زیگزاگی به سمت فکه می کند و به سرعت به سمت فکه می آید. آنجا چند گردان از لشکر ۱۰ وارد صحنه می شوند. اولین گردان به نام حضرت علی اصغر(ع) که خط شکنانی به فرماندهی حاج اسکندرلو بودند به دل دشمن می زنند. بهروز ترکاشوند هم در این گردان است و پا به پای دیگر بچه ها پیش می رود. در منطقه ای به صورت نعل اسبی حرکت می کنند که عراق حملات سنگینی را ترتیب می دهد و به شدت به بچه ها حمله می کند.
شهید ترکاشوند دوباره از همان ناحیه دست و صورت مجروح می شود. رزمندگان مجبور می شوند ۲۰ روز را در زمین های داغ آنجا بمانند. بعضی از بچه ها در این مدت شهید می شوند. بهروز ترکاشوند همراه یکی از رزمنده ها به نام آقای حیدری در کانالی بوده که ناگهان بالا سر خود یک عراقی مسلح را می بینند. دور و بر خود را به درستی نگاه می کنند و متوجه می شوند اطراف شان پر از عراقی است. بچه های ایرانی اسلحه هایشان را روی زمین می گذارند و خلع سلاح می شوند. در مقابل آن همه نیروی عراقی هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. شرایط سختی برای رزمندگان رقم می خورد. عراقی ها با قنداق اسلحه به سر بچه ها ضربه می زنند و قصد جان چند نفر را می کنند ولی فرماند هان بعثی اجازه نمی دهند کسی را بکشند. گویا فهمیده اند به اسارت بردن ایرانیان ارزش بیشتری برایشان دارد. شهید بهروز ترکاشوند همراه چند رزمنده دیگر در تاریخ ۱۳/۲/۶۵ در فکه اسیر می شود.
روزهای بی خبری
خانواده شهید ترکاشوند ۹ ماه بی خبر از وضعیت فرزندشان به سر می برند. در این مدت نه پیامی، نه خبری از وضعیت بهروز می آید. هر روز اسامی شهدا را کنترل می کنند تا ببینند خبری از بهروز می شود یا نه. ولی هیچ خبری نیست. احساس سختی است بی اطلاعی از فرزند. مادر در این ۹ ماه هزار بار پیرتر و شکسته تر می شود. روزها پشت هم، به سختی و به کندی گذر می کنند تا اولین نامه شهید ترکاشوند از اردوگاه رمادی ۱۰ عراق می رسد. خانواده خوشحال از این نامه، گویی هجرانی دوباره برایشان شروع شده است. وقتی خبر اسارت فرزندشان را می شنوند، می فهمند باید خودشان را برای روزهای طولانی ندیدن فرزند آماده کنند و به همین نامه های گاه و بیگاهش دلخوش باشند.
شورش در اردوگاه
شهید ترکاشوند در مدت اسارت مسئول و ارشد اردوگاه می شود. به دلیل بینش خوبی که در تبیین و تحلیل مسائل سیاسی داشته، بچه های اردوگاه خیلی زود جذبش می شوند و پای سخنانش می نشینند. در کنار اینها شجاعت و جسارتش باعث دلگرمی بقیه اسیران می شوند. صدام در یک برنامه تلویزیونی قصد بهره برداری سیاسی از اسیران ایرانی را دارد و می خواهد فیلمی تبلیغاتی از این اسیران در کربلا بسازد. در گیر و دار ساختن فیلم، ناگهان شهید ترکاشوند شروع به سر دادن شعار میکند. با صدای شهید ترکاشوند، دیگر اسیران شور می گیرند و صدای شعار بچه ها فضای بین الحرمین را پر می کند. بعثیها همان لحظه ۱۵ علامت پشت پیراهن شهید ترکاشوند می زنند تا وقتی که به آسایشگاه رسید مجازات و تنبیهاتی برایش در نظر بگیرند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
رهایی از اسارت یا رهایی از بند دنیا!
شهید ترکاشوند نزدیک پنج سال در عراق اسیر می ماند و در تاریخ ۶/۶/۶۹ به کشور بازمی گردد. برای خانواده روز بازگشت عزیزشان به کشور روز عجیبی است. بعد از سال ها دیدن چهره لاغر، ضعیف و تکیده فرزندانشان حس و حال عجیب و غریبی را به هر پدر و مادری می دهد. مادر شهید ترکاشوند هم، طاقت دیدن جگرگوشه اش را پس از این همه سال ندارد و از حال می رود. برادران تا مدت زیادی فقط می گریند.
مردم، خانواده شهید ترکاشوند را تا دم در منزل همراهی می کنند و در طول مسیر ۲۰ گوسفند را به پای این آزاده قربانی میکنند. در خانه، شهید ترکاشوند بر بالای بام می رود و با بدنی لاغر و ضعیف کمی به عربی صحبت می کند و به تحلیل وضعیت عراق می پردازد. به قدری قشنگ و شیوا برای مردم حرف می زند که همه هیجان زده شروع به فرستادن صلوات کردند.
فشار دوران اسارت و مجروحیت هایی که در بدن شهید ترکاشوند به جا مانده بود او را بسیار ضعیف کرده بود. در روزهای بعد از آزادی حال و روز خوبی نداشت. گاهی تشنج می کرد و بر زمین می افتاد، گاهی حتی نای حرکت و حرف زدن نداشت تا اینکه در تاریخ ۹/۹/۶۹ تنها سه ماه و سه روز بعد از پایان دوران اسارتش، آزادی واقعی را تجربه می کند. صبح هنگام از خانه بیرون می رود و هنوز فاصله زیادی از خانه دور نشده که روی خط آهن می افتد و به آرزوی همیشگی و دیرینه اش، شهادت می رسد. روحش در خط آهن به پرواز در می آید و شتابان به سوی جانان و معبودش حرکت می کند.
شهید ترکاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولین آرزویش این بود که دوباره بتواند به وطن بازگردد و بوسه بر خاک وطن بزند. دومین آرزویش این بود که مادر را به مشهد ببرد و در آخر ازدواج کند و سنت حسنه پیامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسیدن و انجام اینها دیگر خواسته ای از خدا نداشت. دقیقاً قبل از شهادتش چیزهایی که آرزویش را کرده بود محقق می شود. به وطن بازمی گردد، مادر را به مشهد برد و هنوز یک ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به شهادت می رسد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🍃
چرا حجابت رو رعایت نمی کنی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا نماز نمی خونی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا با نامحرم حرف می زنی ؟
ـ چون بچه هستم و تنها ۱۸سالمه!
چرا و چون های زیادی هست که درجواب تمامی
آنها میتوان گفت چون هنوز جوانم و بچه ... !!
ولی ....
" ولی یادمان باشد فاطمه ی زهرا (س) هم تنها ۱۸سال داشت.. ـ ! "
حجاب زهرایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس مشڪے ما را به امضایت مزین ڪن
تفضݪ ڪن #محرم باز برداریم پرچم را
#لطمه_زن_رقیه_ایم
@dosteshahideman🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم😐
گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد😶
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...😔
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•