⚘﷽⚘
فصل اسارت
بعد از مجروحیتش از طریق لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) اعزام می شود. رزمندگان هنوز در غرب کشور با بعثی ها در جدال و نبردند. عراق یک عملیات زیگزاگی به سمت فکه می کند و به سرعت به سمت فکه می آید. آنجا چند گردان از لشکر ۱۰ وارد صحنه می شوند. اولین گردان به نام حضرت علی اصغر(ع) که خط شکنانی به فرماندهی حاج اسکندرلو بودند به دل دشمن می زنند. بهروز ترکاشوند هم در این گردان است و پا به پای دیگر بچه ها پیش می رود. در منطقه ای به صورت نعل اسبی حرکت می کنند که عراق حملات سنگینی را ترتیب می دهد و به شدت به بچه ها حمله می کند.
شهید ترکاشوند دوباره از همان ناحیه دست و صورت مجروح می شود. رزمندگان مجبور می شوند ۲۰ روز را در زمین های داغ آنجا بمانند. بعضی از بچه ها در این مدت شهید می شوند. بهروز ترکاشوند همراه یکی از رزمنده ها به نام آقای حیدری در کانالی بوده که ناگهان بالا سر خود یک عراقی مسلح را می بینند. دور و بر خود را به درستی نگاه می کنند و متوجه می شوند اطراف شان پر از عراقی است. بچه های ایرانی اسلحه هایشان را روی زمین می گذارند و خلع سلاح می شوند. در مقابل آن همه نیروی عراقی هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند. شرایط سختی برای رزمندگان رقم می خورد. عراقی ها با قنداق اسلحه به سر بچه ها ضربه می زنند و قصد جان چند نفر را می کنند ولی فرماند هان بعثی اجازه نمی دهند کسی را بکشند. گویا فهمیده اند به اسارت بردن ایرانیان ارزش بیشتری برایشان دارد. شهید بهروز ترکاشوند همراه چند رزمنده دیگر در تاریخ ۱۳/۲/۶۵ در فکه اسیر می شود.
روزهای بی خبری
خانواده شهید ترکاشوند ۹ ماه بی خبر از وضعیت فرزندشان به سر می برند. در این مدت نه پیامی، نه خبری از وضعیت بهروز می آید. هر روز اسامی شهدا را کنترل می کنند تا ببینند خبری از بهروز می شود یا نه. ولی هیچ خبری نیست. احساس سختی است بی اطلاعی از فرزند. مادر در این ۹ ماه هزار بار پیرتر و شکسته تر می شود. روزها پشت هم، به سختی و به کندی گذر می کنند تا اولین نامه شهید ترکاشوند از اردوگاه رمادی ۱۰ عراق می رسد. خانواده خوشحال از این نامه، گویی هجرانی دوباره برایشان شروع شده است. وقتی خبر اسارت فرزندشان را می شنوند، می فهمند باید خودشان را برای روزهای طولانی ندیدن فرزند آماده کنند و به همین نامه های گاه و بیگاهش دلخوش باشند.
شورش در اردوگاه
شهید ترکاشوند در مدت اسارت مسئول و ارشد اردوگاه می شود. به دلیل بینش خوبی که در تبیین و تحلیل مسائل سیاسی داشته، بچه های اردوگاه خیلی زود جذبش می شوند و پای سخنانش می نشینند. در کنار اینها شجاعت و جسارتش باعث دلگرمی بقیه اسیران می شوند. صدام در یک برنامه تلویزیونی قصد بهره برداری سیاسی از اسیران ایرانی را دارد و می خواهد فیلمی تبلیغاتی از این اسیران در کربلا بسازد. در گیر و دار ساختن فیلم، ناگهان شهید ترکاشوند شروع به سر دادن شعار میکند. با صدای شهید ترکاشوند، دیگر اسیران شور می گیرند و صدای شعار بچه ها فضای بین الحرمین را پر می کند. بعثیها همان لحظه ۱۵ علامت پشت پیراهن شهید ترکاشوند می زنند تا وقتی که به آسایشگاه رسید مجازات و تنبیهاتی برایش در نظر بگیرند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
رهایی از اسارت یا رهایی از بند دنیا!
شهید ترکاشوند نزدیک پنج سال در عراق اسیر می ماند و در تاریخ ۶/۶/۶۹ به کشور بازمی گردد. برای خانواده روز بازگشت عزیزشان به کشور روز عجیبی است. بعد از سال ها دیدن چهره لاغر، ضعیف و تکیده فرزندانشان حس و حال عجیب و غریبی را به هر پدر و مادری می دهد. مادر شهید ترکاشوند هم، طاقت دیدن جگرگوشه اش را پس از این همه سال ندارد و از حال می رود. برادران تا مدت زیادی فقط می گریند.
مردم، خانواده شهید ترکاشوند را تا دم در منزل همراهی می کنند و در طول مسیر ۲۰ گوسفند را به پای این آزاده قربانی میکنند. در خانه، شهید ترکاشوند بر بالای بام می رود و با بدنی لاغر و ضعیف کمی به عربی صحبت می کند و به تحلیل وضعیت عراق می پردازد. به قدری قشنگ و شیوا برای مردم حرف می زند که همه هیجان زده شروع به فرستادن صلوات کردند.
فشار دوران اسارت و مجروحیت هایی که در بدن شهید ترکاشوند به جا مانده بود او را بسیار ضعیف کرده بود. در روزهای بعد از آزادی حال و روز خوبی نداشت. گاهی تشنج می کرد و بر زمین می افتاد، گاهی حتی نای حرکت و حرف زدن نداشت تا اینکه در تاریخ ۹/۹/۶۹ تنها سه ماه و سه روز بعد از پایان دوران اسارتش، آزادی واقعی را تجربه می کند. صبح هنگام از خانه بیرون می رود و هنوز فاصله زیادی از خانه دور نشده که روی خط آهن می افتد و به آرزوی همیشگی و دیرینه اش، شهادت می رسد. روحش در خط آهن به پرواز در می آید و شتابان به سوی جانان و معبودش حرکت می کند.
شهید ترکاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولین آرزویش این بود که دوباره بتواند به وطن بازگردد و بوسه بر خاک وطن بزند. دومین آرزویش این بود که مادر را به مشهد ببرد و در آخر ازدواج کند و سنت حسنه پیامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسیدن و انجام اینها دیگر خواسته ای از خدا نداشت. دقیقاً قبل از شهادتش چیزهایی که آرزویش را کرده بود محقق می شود. به وطن بازمی گردد، مادر را به مشهد برد و هنوز یک ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به شهادت می رسد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🍃
چرا حجابت رو رعایت نمی کنی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا نماز نمی خونی ؟
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !
چرا با نامحرم حرف می زنی ؟
ـ چون بچه هستم و تنها ۱۸سالمه!
چرا و چون های زیادی هست که درجواب تمامی
آنها میتوان گفت چون هنوز جوانم و بچه ... !!
ولی ....
" ولی یادمان باشد فاطمه ی زهرا (س) هم تنها ۱۸سال داشت.. ـ ! "
حجاب زهرایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس مشڪے ما را به امضایت مزین ڪن
تفضݪ ڪن #محرم باز برداریم پرچم را
#لطمه_زن_رقیه_ایم
@dosteshahideman🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهل_و_نهم9⃣4⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه0⃣5⃣
رسیدیم رو به روی حرم😍
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم😊
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت😭
چند ماه پیش همینجا بود که دوتا چشم عسلی منو اسیر خودش کرد... سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم😍
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست.😊
یه حس خاصی داشتم... اصلا قابل وصف نبود😍
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم😍
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت😊
محمد: سلام بر فرمانده قلب من❤️
_سلام بر سرباز وظیفه 😭
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه😁
_شما سرداری آقامحمد😍
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا😁یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم😱
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه😳 خب باشه. پس خدانگهدارت گلم😐
گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت😊
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه😍
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد😳
شروع کرد به بوق زدن🚨 محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم...
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد😶
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت....
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت...
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم...😔
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پنجاه0⃣5⃣ ر
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_یکم1⃣5⃣
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی😁
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی*
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای پر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فکر کنید یهو شبکه خبراعلام کنه
کرونا ازجهان رفت....
چمدون هاتون روجمع کنید برای پیاده روی اربعین:)
#همین..:)
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 17 August 2020
قمری: الإثنين، 27 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق
🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق
🔹وفات جناب علی بن جعفر علیهما السلام، 210ه-ق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
به تـ❤️ـو دل بستم و
غير تو کسی نيست مرا
جز تـ❤️ـو ای جان جهان
داد رسی نيست مرا
عاشق روی تـ❤️ـوام
ای گل بی مثل و مثال
به خدا غير تـ❤️ـو
هرگز هوسی نيست مرا
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سلام #یار_شهیدم...❣
از چراغانی چشمان تو
من #جان دارم...
بی #تو
یک نسبت نزدیک
به #باران دارم!♥️
روشنم
از تو و آن منحنی لب هایت!
من
به لبخند پر از صبح تو
#ایمان دارم...🙂
#شهید_محمودرضا_بیضائی❣
#صبحتون_شهدایی🍃🌸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام صادق(ع):
🔹نگاه كردن (به نامحرم)، تيرى از تيرهاى زهرآلود ابليس است. هر كه براى خداوند عزوجل و نه براى غير او، چشم خود را فرو بندد خداوند در پى آن ايمانى به او ارزانى دارد كه مزه اش را بچشد. (كتاب من لا يحضره الفقيه : ج۴ ، ص۱۸ ، ح۴۹۶۹)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•