eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ علت شهادت : درگیری با گروهک جیش الظلم عامل شهادت : اشرار شرح علت شهادت : در ساعت ۱۸۳۵ مورخه ۱۳۹۶/۰۲/۰۶ عوامل پاسگاه میل ۱۰۰ گروهان چاهندو هنگ مرزی میرجاوه طی درگیری با اشرار مسلح ۹ نفر از مرزبانان شهید و ۲ نفر مجروح گردیدند ستوان پودینه که ظهر جمعه و پس ازمراسم نمازجمعه زاهدان روی دست‌های مردم این شهر تشییع شد و درخاک آرام گرفت، بارها با همسر خود از سختی‌های این شغل و آرزوی شهادت‌اش سخن گفت. پودینه متولد‌ سال ۶۸ بود و سه دختر به نام‌های «پریا»، «پرنیا»، و «پری‌ماه» داشت که حالا مسئولیت تربیت و بزرگ‌کردن آنها بر دوش همسرش؛ «فاطمه پودینه» است. شوهرم ٣ پری برای من به‌یادگار گذاشته است ساعتی پس از تشییع شهید پودینه، همسرش از تلخی این حادثه برای خود و سه دخترش و درکنار این غم، رضایت قلبی‌اش از شهادت علی می‌گوید. «فاطمه پودینه» درباره روز حادثه و نحوه اطلاع از شهادت شوهرش می‌گوید: «من روز چهارشنبه تا ساعت ۱۰ صبح با همسرم در ارتباط بودم و پیام می‌‌دادیم. به من گفته بود که برمی‌گردد ولی عصر هرچقدر زنگ زدم، در دسترس نبود و من گفتم که تو راه است و ان‌شاء‌الله می‌آید. تا این‌که ساعات اولیه شب همکار علی با برادر شوهرم تماس گرفت و پرسید که علی کجاست؟ از علی چه خبری دارید، چرا گوشی‌اش را جواب نمی‌دهد؟ مگر شما خبر ندارید در میرجاوه درگیری شده است؟» لحظاتی پس از این تماس، خانواده پودینه با امید زنده‌بودن فرزند ۲۸ساله‌شان، با دیگر همکاران تماس ‌می‌گیرند و بیمارستان‌های زاهدان را یکی پس از دیگری به امید پیداکردن علی پودینه می‌گردند؛ درحالی ‌که جسم او و هم‌رزمانش در پزشکی قانونی این شهر آرام گرفته بود. فاطمه پودینه ازشرایط بد سه فرزندش دراین ٢روزه می‌گوید: «پریا ٦سال دارد و دایم می‌گوید که پدر من را زیرخاک نگذارید، روی بابای من خاک نریزید... او بیشتر ازهمه ما عذاب می‌کشد. پرنیا هم ۴‌سال دارد و دایم چادر نمازش را می‌پوشد و سجاده پهن می‌کند، چون می‌داند پدرش از این کار او خوشحال می‌شد و هی می‌گوید؛ بابا باید بیاید و برای من هدیه بیاورد. پری‌ماه هم که یک‌سال بیشتر ندارد و فعلا نمی‌داند که چه بر سر ما آمده است.» از دست‌دادن همسری جوان، پدری برای سه دختر و همچنین سرپرستی برای خانواده پدری، خانواده و شهری در استان‌ سیستان‌وبلوچستان را در غم فرو برده است. دراین شرایط چه چیزی به این خانواده آرامش می‌دهد؟ و آنها چگونه با این غم کنار می‌آیند؟ «علی همیشه می‌گفت: هرکسی که خال گردن دارد، مردن دارد. من افتخار می‌کنم که همسرم با این همه افتخار، عزت و آبرو زیر خاک رفت. شوهر من همیشه آرزوی شهادت داشت و می‌گفت؛ شهادت نصیب کسی نمی‌شود. الان حسرت من این است که ‌ای کاش یک پسر هم از شوهرم داشتم که آن را هم در راه خدا، اسلام و ایرانم می‌دادم.» خانم پودینه از پایبندی همسرش به احکام دینی و شئونات اسلامی می‌گوید و این‌که در آخرین مرخصی‌اش با هم درباره شهادت هم حرف زده بودند: «مرخصی آخر، من پرسیدم که علی چقدر فکر می‌کنی که وارد بهشت شوی؟ گفت: من اطمینان دارم، چون سه تا دختر و سه تا خواهر دارم. گفتم این دلیل نمی‌شود علی و او هم جواب داد: چرا همین دلیل است، سه تا از درهای بهشت ازطرف خواهرانم و سه تای دیگر هم ازطرف دخترانم باز می‌شود، آن‌قدر هم گناه و اشتباه نکردم و اگر جایی خطا کردم، توبه را فراموش نکردم.» همسرعلی پودینه بعد از محرومیت خانواده‌های نظامی و همچنین وضع نامساعد علی و همکارانش هنگام خدمت هم می‌گوید: «هروقت مرخصی علی تمام می‌شد، من برایش غذا کنار می‌گذاشتم. آن‌جا شرایط خوبی نداشتند و حتی معده علی کوچک شده بود و در خانه هم خیلی کم غذا می‌خورد. پرسنل نیروی انتظامی واقعا شرایط خوبی نداشتند. همه اینها گذشت و علی من؛ علی فاطمه به آنچه استحقاقش را داشت، رسید. علی می‌دانست که می‌رود و من هم سه تا پری برای او آوردم. علی سه تا پری برای من به یادگار گذاشته است.» ستوان پودینه متولد اول فروردین‌ سال ۶۸ بود و یکی از خاطرات خوبی که برای خانواده خود به جای گذاشته، همین جشن تولد او درکنار همسر و سه دخترش است؛ جشنی که حالا برای بازماندگان تبدیل به یک عکس و خاطره‌ای ماندگار از روزهای خوشی شده است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔴آموزش روش تخصصی ترک گناه🔴 #از_گناه_تا_توبه ۶۸ 💠اینقدر ناامید نباشین از اینکه گاهی گناه می‌کن
⚘﷽⚘ 🔴آموزش روش تخصصی ترک گناه🔴 ۶۹ 💠کسانیکه زیبایی رابطه ی عبد و مولا رو درک می کنن، عاشق معصیت نیستن و از معصیت بدشون میاد😩😣 ولی عاشق استغفارن😍اینها بدون معصیت هم استغفار میکنن و خدا هم عاشق استغفار بنده ی خودش هست؛گاهی بیشتر از طاعت بنده! 💠لذا هیچ کدوم از اولیای خدا آمار طاعات خودشون رو درِ خانه ی خدا نمی برن چون میدونن که مولا از این کار خوشش نمیاد. ☺️✅ لذا حواست باشه رفتی در خونه ی خدا نگی خدایا ببین نمازامو اول وقت میخونم ببین روزی چند جزء قرآن میخونم ببین .... ببین..... حالا تو هم حاجت منو بده😒 💠از این رفتارت خدا همچی خوشش نمیاد خدا میلیاردها نعمت بهت داده چندتاشو با این همه عبادتت جبران کردی که‌ منت میذاری رو سر مولا؟ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نود0⃣9⃣ اون
⚘﷽⚘ ⃣9⃣ توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊 به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد. فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳 _اومدم بگردونمت خواهری😊 فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊 با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود. _فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍 فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم. _حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁 من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔 _فاطمه فاطی:جانم _شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟ فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا با داد گفت: چی؟؟؟؟😳 _همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒 فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟ _رضایت همه یا من تو فقط بیا...😔 فاطی: بلیط گرفتی؟ _نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁 فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟ _هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔 فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟ _چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕 فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏 شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم. وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡 سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم. حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁 روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم. امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭 یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نود_و_یکم1⃣9⃣
⚘﷽⚘ ⃣9⃣ ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁 _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫 فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡 _برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖 فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁 اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐 _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️ فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁 _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊 فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁 ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه😑 فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳 _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊 فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳 _بعله پس چی فکردی😊 فاطی: هزینه اش چی آخه؟ _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊 ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️ ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ آقــ❤️ـا ... سلام می‌دهم ؛ از جان و دل به تـ❤️ـو تا اینکه بشنوم ... « وعلیک السلام» را سلام عزیـ❤️ـز دل حیدر ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ چشم‌هایت نـور می‌تاباند و صبــح عشــق را به پنجره می‌کوبد طلـوع در چشم‌های توست خورشیـد هیچ‌کاره بود... شهـدایـی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۰ شهریور ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 10 September 2020 قمری: الخميس، 21 محرم 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 490 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام صادق(ع): 🔹در پيشگاه كسى كه از او دانش مى‏ آموزيد، فروتن باشيد. (كافى : ج ۱ ، ص ۳۶ ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💠دکتر احمدرضا بیضائی : 🍃🌸محمودرضا جزو پرورشیافتگان فرهنگ دفاع مقدس است و هرگز جو گیر نشده و چشم و گوش بسته وارد میدان نشد بلکه ؛ بافت دفاع مقدس و مبانی آن را شناخته بود و بدون تردید و وارد معرکه شد. من از کودکی با محمودرضا بودم و شاهد رشد او بودم و با قاطعیت می گویم که نقطه ی اتکایش دفاع مقدس و بود. ! قطعا جزو . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ با سلام بازم شرمنده به خاطر فعالیت کم اگر کسی تمایل به ادمینی داره به آیدی حقیر پیام بده @gharibjamandeh
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / چهل و چهار 🌷یک شب خواب حاج همت را دیدم؛ دقیقا در موقعیتی که در پایان‌بندی اپیزودهای مستند «سردار خیبر» هست! با بسیجی‌هایی که در فیلم کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت ایستاده‌‌اند تا با او دست بدهند، ایستاده بودم. حاج همت با قدم‌های تند رسید کنار تویوتا. من دستم را جلو بردم و با او دست دادم و حاجی را در آغوش گرفتم تا معانقه کنم. هنوز دستش توی دستم بود که گفتم: «دست ما را هم بگیرید» و توی دلم نیتم از این حرف طلب شهادت بود که حاج همت در جوابم گفت: «دست من نیست!» از همان شب این خواب و حرف حاج همت برایم مسأله شده بود و مدام فکر می‌کردم چطور ممکن است برآورده شدن چنین حاجتی دست شهدا نباشد. همیشه فکر می‌کردم شهدا باید دست آدم را بگیرند تا باب شهادت به روی آدم باز شود. این قضیه بود تا یک شب که در خانه محمودرضا مهمان‌شان بودم خوابم را برای محمودرضا تعریف کردم. گفت: «راست گفته خب. دست او نیست!» بعد گفت: «من خودم به این رسیده‌ام و با اطمینان و یقین می‌گویم؛ هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.» •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
YEKNET.IR - shoor - shabe 9 moharram1399 - mehdi rasouli.mp3
8.12M
احساسی 🍃زائر حسینِ هر کی 🍃چشمش توی روضه تر شه 🎤 👌فوق زیبا
🌸 اگــــر بہ سوے بهتر شدن حــرکت نکنیم،به سوے بدترشدن،حرکت خواهیم کرد...🍃 @dosteshahideman🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکه ای از وصیت نامه شهیده مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهيد شدم، اصلا ناراحت نباش. ما همه امانت هستيم و همه ما از دنيا می رويم، زيرا اين دنيا آزمايشگاهی است كه خداوند، بندگان خود را در آن، مورد آزمايش قرار می دهد. اين ما هستيم كه بايد سعی كنيم و از اين امتحان كه بالاترين امتحان هاست، سربلند بيرون بياييم و در قيامت پيش خدا سرافكنده نباشيم.  تولد: 1342. آبادان شهادت: 1363. آبادان امدادگر. شهادت در اثر اصابت ترکش @dostedhahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نود_و_دوم2⃣9
⚘﷽⚘ ⃣9⃣ امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭 امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔 هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشو دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭 ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖 فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁 عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔 فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊 با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱 به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢 دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢 صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢 *سلام علیکم خانم جاهد میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار* جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نود_و_سوم3⃣9
⚘﷽⚘ ⃣9⃣ فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱 علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟ مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟؟😳 توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭 با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢 علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔 فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢 به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢 فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳 _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢 فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭 _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭 فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آبجی؟؟؟ _باشه😔 علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢 سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭 اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭 طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭 محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢 چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۱ شهریور ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 11 September 2020 قمری: الجمعة، 22 محرم 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ آقـ💔ـای جمعه های غریبی ... ظهور کن دهلیزهای شب زده را ... غرق نور کن سلام صاحبـ❤️ـ جمعه ها .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هر صبح سلامے بہ گل روی تو زیباست🌸 چون یاد گل روی تو یاد آور عشق است❤️ روزتون متبرڪ به نگاه شهید بیضائی✨ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•