eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جدی گرفته ایم‌ زندگے دنیایے را و شوخے گرفته ایم‌ قیامت‌ را ڪاش‌ قبل‌ از‌ اینکه ما‌ را ‌بیدار ڪنند‌ بیدار‌ شویم🌸🌱' +شھیدحسینِ‌معزغلامے @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ✍لذت زندگے بہ بندگے و لذت بندگے با کامل مے شود لایق نبودن معنے اش تلاش نڪردن نیست! تلاش کنیم شاید لایق شدیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ به یاد اسطوره حزب الله و سردار مقاومت حاج احمد متوسلیان 🌹🌹 ولادتت مبارک ای مرد میدان 🌹🌹 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاهم با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه ب
⚘﷽⚘ به روایت حانیه ...................................................... با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟ امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟ _ اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟ اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _ دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _ لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا . _ کجا؟؟؟؟ مامان _ خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول. سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان_ حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم. _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید.... _ جون مو؟ امیرعلی_ ها جون تو. _ راه افتادی داداش. مامان_ داریم میریم خاستگاری _ چییییییییییییییییییییییییی؟ مامان_ چته تو؟ _ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام. امیرعلی _ پس منم نمیرم. با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _ مسخره. بریم خب امیرعلی_ فدای ابجیم _ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _ از رفتارای ضایع گل پسرتون . برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته . خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _ من برم کمک؟ خاله مرضیه_ برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید _ الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_ مرسی که اومدی کمک. _ خواهش فاطمه_ روتو برم _ برو تز آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_ویکم به روایت حانیه .....................................
⚘﷽⚘ یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد.  فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.  بابا _ امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _ مسجد کجا؟ بابا_ خیابون امیری _ چشم وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه ؟ ای خدا.  _ خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه _ بله؟ _ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_ الان صداشون میکنم . _ ممنون بعد از چند دقیقه مامان اومد.   مامان_ سلام مادر.  وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _ چشم.  مامان_ میگما امیرحسین.  این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه . مامان_ یعنی..... با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_ سلام. و بعد خطاب به مامان _  ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.  مامان_ باشه دخترم. ممنون اون دخترخانوم_ با اجازه بدم _بريم مامان ؟ مامان_ ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟ اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام  مادر من.  الان بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد.  سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت.  دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری  که سرش پایین بود.  _ خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.  با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما....شما..... اون خانوم_ من متاسفم از قصد نبود. _ نه برای اون نه . اشکالی نداره......یعنی..... تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.  _ کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _ دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _ کجا ببرم؟ اون خانوم_ خودم میبرم. _ ای بابا. خواهرمن اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_ قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه . _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید.  _ خواهش میکنم وظیفه بود....... ❤️❣❤️❣ از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر از خانوم❤️ افسانه صالحی ❤️ دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۶ فروردین ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 05 April 2021 قمری: الإثنين، 22 شعبان 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️18 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️23 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️26 روز تا اولین شب قدر ▪️27 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ خورشیـد با اجازه ی رویت طلوع کرد قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد آقای مهـ❤️ـربانِ غزل های من سلام باید که در برابرِ اسمت رکوع کرد سلام مهـ❤️ـربانترین .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ آسـمان را طے کن... کہ در این، صبـــحِ دل انگیز، تو را مے خواند... آسمــان... راه همان مــردے است... با لباسے خاکـے و دلے مملو از عطـر خــدا... 🌹شهید محمود رضا بیضایی 🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه ۸۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام کاظم (ع): 🔹کم گویی، حکمت بزرگی است، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است. (بحاالانوار(ط-بیروت)، ج ۷۵، ص ۳۰۹) - تحف العقول ص ۳۹۴) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•