دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠شهید سید مرتضی آوینی:
🍃🌸در دنیا جز نامی و چند عكسی و یك مشت یادگار،
ظاهراً چیزی از شهید باقی نميماند.
اما با چشم سِر، در منظر حقیقت،
این خون شهید است كه در شریانهای حیات تاریخی انسان جریان دارد و هیچ فیضی نیست مگر آنكه با وساطت شهید نزول ميیابد.
📚کتاب گنجینه ی آسمانی / ص271
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سخنی از شهدا
آقا ابراهیم هادی میگفت همیشه کاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد نه مردم 👌
#شهید_ابراهیم_هادی
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✅ ما که یک کوروش بیشتر نمیشناسیم؛
اونم همون کوروشی هست که گفته بود
"ما نمیخواهیم فقط کربلا و قدس را آزاد کنیم، بلکه هدف ما این است که کاخ سفید را حسینیه کنیم"
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهیدسیدمرتضےآوینۍ
شرط ورود در جمع شهدا
اخلاصاسٺ..
و اگر این شرط را داری
چه ٺفاوٺی میڪند
ڪِ نامت چیسٺ....۹
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
دلتنگ توام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_عباس_دانشگر
تا آخرش ببین عالیه
#شرمندتم😭
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۹ #عاشقانه دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی
#عاشقانه...
#قسمت_چهلم
خدایا خودت بهش صبر بده...
_ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و
گذاشتم رو سرش
دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین
باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پایین.
اذان صبح رو دادن
یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان
بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود
سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم
بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن
دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی
پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل
رفتن زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم
نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من
باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء
آره تو چرا بلند شدی از جات
خوب معلومه دیگه واسه نماز
- خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره
لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب
نباشم عالیم
- خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو
میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم
مامان اسماء بیدار شو ظهر شد..
به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم
بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم.
- علی کو؟؟
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون
- کجا؟؟
نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه
مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
مامان دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد
- مامان عجله دارم
امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای
_ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا
نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم
ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب
نمیداد
تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی
دیشب تو تنم بود
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم
- الو علی معلوم هست کجایی؟
علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما
- کجا رفته بودی با او حالت
خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان
- خیله خب کجایید دقیقا
دارم میرسم سر خیابونتون
- من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو
ببینه
سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت48 نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت50
تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر میداد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود.
اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم.نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانهی عمه کارم دارد.وارد خانهی عمه که شدم از پنجرهی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانهی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانهی راستین روبروی خانهی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد میشود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانهشان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت:
–مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟
–ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله.
–بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن.
–راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس.
–تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه.روسریام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم:
–حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی میخواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده.
–هیچی بابا، کلا این همسایهها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمیدونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن.همانجا خشکم زد.
–کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
–والا این مامانت که همهی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیهی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمیدونسته تو برادر زادهی منی، روز خواستگاری فهمیده.
–منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟عمه طرهایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت:
–اسمشم که از بحری.
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکرمیکردم با من همسن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحتتر از مادرم بودم.
–راستش مادرت میگفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون میدونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمیتونی با هر کسی بسازی.خندیدم.
–الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟او هم خندید.
–چون میشناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره.
–ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من میشورم. لبخند زد.
–عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کاردخترسوسولاس. به کارهای سختری فکر کن.
–ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟
ابروهایش بالا رفت.
–راست میگیا این خیلی جواب میده.
یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم. فقط گفت:
–قسمتت نبوده عمه. همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانهشان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود.عمه گفت:
–جدیدا زود به زودمیاداینجا،بعدچشمکی زد و ادامه داد:
–شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم،خبر نداره همه چی زیرسرپسرخودشه.هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
–بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت.
–واسه چی امده عمه؟
–گاهی برای معرفی بعضی خانوادهها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام میدیم. مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت.بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت:
–اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی...عمه حرفش را برید.
–ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت بایدباشه.مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
–قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه.
عمه گفت:
–حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو.
مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را میبرد دلم میریخت.آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت:
–میبینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانهی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه. عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت. مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آوردوگفت:
–چه خوب شد اینجادیدمت،میخواستم یه چیزی بهت بگم.استفهامی نگاهش کردم.نگاه دزدکی به عمه انداخت.
–حالا عمت ندونه بهتره.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷