⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۶ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 17 November 2021
قمری: الأربعاء، 11 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️23 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️51 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️61 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️68 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تا کی دل من ...
چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی ...
از تـ❤️ـو خبر داشته باشد
آن باد که ...
آغشته به بوی نفس تـ❤️ـوست
از کوچه ما ...
کاش گذر داشته باشد
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✍صبح آمده
برخیز ڪہ خورشید تویے
در عالم ناامیدے امید تویے
در جشن #طلوع صبح در باغ وجود
آن گل ڪہ بہ روے صبح
خندید تویے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی 🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
اگر توانستی شب و روز با #وضو باشی ، این کار را انجام بده ، زیرا اگر در حال #وضو از دنیا بروی #شهید خواهى بود.
📚بحارالانوار ، جلد ۷۷ ، صفحه ۳۰۵
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مدافعحرم #محسن_جمالی
مادر شهید نقل میکنند:
یه روز که داشتیم با هم حرف میزدیم،
بهش گفتم: مادرجان!💙
چرا با رفتنت خونبهدلم میکنی؟
چرا این کارا رو میکنی؟😞
تو جوونمی و منم مادرت💞
هیچ میدونی که وقتی میری،
خیییییییلی دلتنگت میــــشم؟💔
من میگفتم و اون میگفت اما
من چه میگفتم و اون چه میگفت!
من از دلِ تنگِ خودم
بعد از رفتنش میگفتم
اون از دلایــــل محکــــمش👌
واســــه رفتــــن به ســــوریه🇸🇾
اینقدر قشنگ حرف میزد
که دلــــم آروم میشــــد😚
قربونــــش بــــرم پســــرم رو💜
مثلا میگفت: مامان جون!
خــــون من از خــــونِ کدوم
جوون مدافع حرم سـُـــرختره؟🩸
جون من از جون کدومشون باارزشتره؟
مامان،هرچی خدا بخواد،همون میشه!🕋
مامان، چی بهتر از اینکه امانت خدا رو
پیشکش بیبی زینب کنی؟🕌💚
اینقدر شیوا و زیبا
منو توجیه میکرد که دیگه
توان مخالفت با رفتنش رو نداشتم🤭
و امــــروز🗓
چنــــدســــالی از
آخرین حرفهامون میگذره
و من هرروز
آرزو میکنــم
کـه ای کــــاش
یکبــــــار دیــــگه
صدای قشنگت رو میشنیدم
پســــــــــرم، محســــن جــــان♥️
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌹#با_شهدا|شهید علی صیاد شیرازی
✍️ همسرداری
▫️بارها شده بود که به محض اینکه به خانه میرسیدند، وضو میگرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک میکردند و به طور قطع میتوانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمیداد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هر چی از پشت در آشپزخانه مادرم خواهش میکرد فایده نداشت. در رو بسته بود و میگفت: چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخانه رو مرتب کرده. کف آشپزخانه رو شسته، ظرفها رو چیده سرجاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش میآمد، هدیه میخرید.
📚 برشی از زندگی شهید صیادشیرازی - کتاب: افلاکیان زمین، ش۱۰، ص ۱۵ و ۱۶
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_چهل_و_ششم بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دیگه - خ
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_چهل_و_هفتم
یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو
بهش بده
_ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که
اشکاتو دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن
تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش
هوا یکمی سرد بود
چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم .
اسماء این سربندو برام میبندی
_ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب"
لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده
سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن
بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت
حس خوبی داشتم
اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...
حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس
به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین
دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از
چشمام جاری شد و روزمین نشستم
_ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن
چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا
تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم
پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری
علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد
جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود
_ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند
روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین
قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم
اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک
میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن
اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم
به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی
خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش
برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم .
_ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده
زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ
داد
روضه ی علی تموم شد
اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با
سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه
_ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو
پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود
دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو
به چه روزی انداخت
_ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین
چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از
طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم
میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن
کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان
هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه
_ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری
و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت68 –اصلا راستین خان میدونن که میای اینجا؟ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت69
مکثی کرد و گفت:
–عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه. راستی کجایی؟
–دارم میرم خونه.
–منم دارم میام خونهی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم. هینی کشیدم.
–جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره،
–حالا چه فرقی میکنه، ضد حال نزن دیگه،
–فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید.گفتم:
–تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم میخرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه، بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم. بادقت گوش کرد و بعدگفت:
–کاش به من میگفتی میخوای بری همچین جایی، برات توضیح میدادم که نباید بری.
–چطور؟ مگه تو میدونی اونجا چه جور جاییه؟
–اون موسسات در ظاهر به دخترهای بیپناه و رانده شده از جامعه کمک میکنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار میکنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا درمواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مددجوها که میرن خارج ازکشور آموزشهای مخصوصی اونجا میبینن که چطوراینها روشستشوی مغزی بدن.
–واقعا؟مگه کشورهای دیگه بیکارن یاپولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن.
–اونا حاضرن تمام این هزینهها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن.چی بهترازاین که این بلایا روازطریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هموطنامون کمکشون میکنن. شعارشونم اینه،"آزاد شووحتی شده یک نفرروآزاد کن"درابتداهم واردکلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطرهایی انجام میشه.
با دهان بازبه چشمهای صدف نگاه کردم.
–تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پریناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم.سرش را تکان داد.
–اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پریناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا...حرفش را بریدم.
–وای نه، دیگه این کلمهی"عزیزم"روتکرارنکن که یاد اون ادمهامیوفتم.خندید.
–دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمیدونم همین موسسه هست یا جای دیگه، میگفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفوراخانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت میکنه، اینم باکار کردن اینور و اونورخرج خودش ودخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفوراخانم میگفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یاببینم کجا میره، کجا میاد.خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش میگذره.سردرگم پرسیدم:
–صفورا خانم کیه؟
–همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تواز فروشگاه رفتی،تازه دوروزبود مشغول به کارشده بود.
–حالا این صفوراخانم ازکجا فهمیده دقیقااونجا چیکار میکنن؟
–اولش صفورا خانمم فکر میکرده اونجاخیلی خوبه، چندبار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه.ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفوراخانم نکرد فقط استرسش رو بیشترکرد.چون نمیتونه دخترش روراضی کنه بیادخونه.صفوراخانم میگفت کلاافکاردخترش تغییرکرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره،هروقت بخوادخودش میادبهش سرمیزنه.نوچ نوچی کردم و گفتم:
–اون دختره یکی مثل مامان من میخواد.احتمالا ننش زیادی لیلی به لالاش گذاشته، یدونه باپشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه.
–نه بابا، صفورا خانم میگفت تا حالا دست روش بلند نکرده، میگفت خیلی باهاش مدارا کرده...زنگ در را زدم.
–همون دیگه زیادی بهش توجه کرده،دختره روتوهم ورش داشته.
صدف خندیدوباخوشحالی واردخانه شد.دستش راگرفتم.
–مثل این که توام یه پشت دستی میخواهیها، اینقدرذوق زده نباش بابا، فردامامانم میگه دوستت رودستت بادکرده بودانداختی به ما.صدف دوباره باصدای بلندخندید.
–باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست.
–فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگیها.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت69 مکثی کرد و گفت: –عه، اُسوه، نفوس بد نزن.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت70
آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمین بار زنگ زده و جواب خواسته.گفتم:
–خب بگین بیان دیگه.مادر مات نگاهم کرد.
–ولی من با پدرت صحبت کردم گفت ردشون کنم. تقریبا هیچ کس راضی نیست.ازروی مبل بلند شدم و همانطور که به اتاقم میرفتم گفتم:
–ولی من مشکلی ندارم.شماکه میخوای جواب روبدی پس چرا نظرمن رو میپرسی و بیچارهها رو این همه مدت سرکار گذاشتی.به اتاق که امدم، خودم را روی تخت انداختم. قلب چوبی را که بالای تختم آویزان کرده بودم رادر مشتم گرفتمش و فشارش دادم. باصدای پیامک گوشیام نگاهش کردم.نورابرای فرداعصردعوتم کرده بودواصرارداشت که حتما بروم. قلب چوبی راازجایش درآوردم و بوسیدم.خوشحال شدم.آن خانه رادوست داشتم.چنددقیقه بعد، از شماره ناشناسی برایم پیامی آمد. بعدازخواندنش فهمیدم که پری نازاست.تهدیدکرده بود که اگرفردادرشرکت حرفی به راستین بزنم کاری میکند که کارم راازدست بدهم.حرفش عصبانیام کرد،اصلا او شمارهی مراازکجا آورده بود. برای این که عصبیاش کنم برایش تایپ کردم.
–چرااینقدر میترسی؟مگه اونجا چه خبره که نمیخوای کسی بدونه؟دوباره یک فحش نثارم کرد ودرادامه نوشت:
–اونجا خبری نیست و منم از چیزی نمیترسم، از تنها چیزی که میترسم آدمهای مارموز و زیرآب زنی مثل توئه. ازحرفهایش به حدانفجاررسیدم.فکرنکرده نوشتم:
–فکر کردی نمیدونم اونجاچیکارمیکنید؟شماهاواسه صهیونیستیها کارمیکنید. یه مشت جاسوس، وطن فروش هستید.شماها رو باید به دست قانون داد.دخترای بدبخت رو جمع کردیددورتون که شستشوی مغزیشون بدید؟ خیلی دوست داشتم باز هم بنویسم تا بیشترحرص بخورد، ولی دیگر چیزی به ذهنم نرسید. میخواستم حرفی بزنم که از سرش دود بلند شود.باخودم فکر کردم الان هر چه فحش از بچگی یادگرفته است مینویسد. ولی چیزی ننوشت. حتی جواب پیامم را هم نداد.مگرمن چه نوشتم؟دوباره پیامم راازاول خواندم.شایدحرفهایم راجدی نگرفته.گوشی راکناری گذاشتم وچشمهایم رابستم.قلب چوبی رازیربالشتم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی خوابم نمیبرد، دوباره گوشیام را برداشتم وچک کردم.چراپری نازجواب پیامم رانداد.اضطراب گرفتم.نکندتعجب کرده که من این اطلاعاترادارم. شایداوهم ازحرفهایم ترسیده.بافکر و خیال آشفته به خواب رفتم.صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم.اول از همه گوشیام را چک کردم، خبری از پریناز نبود.نکنددارد برایم نقشه میکشد.خواستم برایش پیامی بفرستم ببینم اصلا زنده است، همان لحظه مادر وارداتاق شدوگفت:
–من دارم میرم پیاده روی، اگه بیتاخانم رواونجادیدم چی بهش بگم؟گوشی راروی تخت انداختم و سرم رادردستهایم گرفتم.
–مامان سرم داره میترکه، حوصلهی این حرفها رو ندارم.مادر گفت:
–سر دردرو بهونه نکن، به من یه جواب درست و حسابی بده، دیشب دوباره موضوع روباپدرت مطرح کردم گفت اگه اُسوه اصرارداره من حرفی ندارم.ازروی تخت بلند شدم.
–بهانه چیه؟واقعا سرم داره منفجرمیشه.
–خب برو پیش ستاره ماساژ،اوندفعه که من رفتم خیلی بهتر شدم.
–عه،آره یادم نبود،خودش بهم گفته بودبرم پیشش.گوشیام رابرداشتم.
– بهش پیام میدم ببینم الان هست برم پیشش.مادرهمانطور که ازاتاق بیرون میرفت گفت:
–یعنی سرکار نمیری؟
–اگه ستاره الان باشه نه دیگه، اینجوری برم سرکار چطوری به مانیتور چشم بدوزم.وقتی ستاره پیام داد که یک ساعت دیگر به باشگاه بروم. برای راستین پیامی فرستادم که امروز حالم خوب نیست و نمیتوانم به شرکت بروم.بعدازخوردن صبحانه آماده شدم تاپیش ستاره بروم. به اتاقم رفتم و کیفم را که برداشتم گوشیام زنگ خورد.
شمارهی راستین بود.تپش قلب گرفتم. همینطوربه صفحهی گوشی نگاه میکردم. روی تخت نشستم و بعددستم رازیر بالشت بردم. قلب چوبی رابرداشتم ونگاهش کردم،نگاهم رابه گوشی دادم.احساس کردم قلبم داخلش است و التماس میکند که جواب دهم. یعنی چه شده که زنگ زده.بالاخره جواب دادم.
–الو.
–سلام.چه عجب بالاخره جواب دادی.آب دهانم را قورت دادم و سلام کردم.صدایم برای خودم ناآشنا بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 18 November 2021
قمری: الخميس، 12 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وجوب نماز بر مسلمین، سال اول هجرت
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌱#صبحتونمهدوی
اۍیوسفگمگشتۀغایبزنظرها
جآنبرلبعشاقرسیدستڪجایی؟!
بازآیونظرڪنبهمنِخستۀبیمار
جانمبهفدایتڪہطبیبدلمایی♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللھ✋🏻
#منتظرانه🌿
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
متبرکـ استـ
تمـامـ روزی که صبحش
با یاد تـو آغاز شـود ؛😍
ای شهیــد ...✨🌸
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠 امام علی علیه السلام فرمود:
🍃🌸 میل به دنیا با آنچه که از تحولات آن می بینی جهل است و کوتاهی کردن از عمل نیک وقتی به ثوابش مطمئن باشی غبن است و اعتماد به هر کس پیش از امتحان او عجز است.
📚 نهج البلاغه ،حکمت_384
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۸
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#کلام_شهید
🥀 می روم تا انتقام سیلی مادرم رابگیرم.
🍁 همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر دوستت دارم و بهترین و شیرین ترین لحظات را در کنارهم سپری کرده ایم و جدایی بسیار سخت است.
🍁 اما عشقی فراتر از هرعشق دیگری، در قلب هر دوی ما وجود دارد که آن، عشق به بانوی دو عالم بی بی زینب سلام الله علیها است و باید برای این عشق فراتر، از وابستگی ها و عشق های دیگر گذشت.
🍁 میدانی که چقدر دوست دارم که عاقبت با #شهادت از این دنیا بروم و من جز شهادت، از خداند مرگ دیگری را نمی خواهم.
🍁 اما نمیگویم که دعا کنید بروم و شهید شوم.. آرزویم شهادت است. من حاضرم مثل علی اکبرِ امام حسین اِرباً اِربا بشم ولی ناموس شیعه حفظ بشه.
🍁 آخرشم این شهید در حال خنثی کردن بمب بود ڪه منفجر شد و قسمتی از بدنش تکه تکه شد.
#شهید_حسین_حریری
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌹#با_شهدا|شهید عباس کریمی
✍️ سردار خانهدار!
▫️زنگ زده بود که نمیتواند بیاید دنبالم. باید منطقه میماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلامآباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوههای فصل توی یخچال بود. توی ظرفهای ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی میآمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد. سفره را میانداخت و جمع میکرد. پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حجاب_و_عفاف_در_کلام_شهید_امیررضا_علی_زاده
🥀مطهره گل و عزیزم همانطور که تا به حال خودت فهمیده ای که #حجاب خوب اسا و #چادر هم حجاب برتر،ذ به این امر مهم و دستور خداوند متعال ادامه بده و سعی کن که افراد ناآگاه را هم از مزایای #حجاب_برتر و #معایب_بدحجابی و #بی_بند_و_باری آگاه کنی. خداوند ان شاء الله تو را جز بهترین #سربازان_اسلام قرار دهد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#کلام_شهید_زین_الدین
هرڪس #شبجمعه شھدا را یاد ڪند
#شھدا او را نزد #اباعبدالله یاد میڪند
📎 یادشان ڪنیم با #ذڪرصلوات
تا یادمان ڪنند☝️
#بیاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•