دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت77 البته من مختصر پوششی داشتم.راستش این چیز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت78
بعدازسکوت کوتاهی که بینمان برقرارشد.گفتم:
–نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی.کنجکاو نگاهم کرد.
–چرا باید فکر بد کنم؟
–آخه در مورد پرینازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمیخواد اون دوتا با هم ازدواج کنن. مرموز نگاهم کرد.
–باشه، بگو.
–در مورد اون موسسهایی که پرینازتوش کار میکنه چیزی شنیدی؟سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من اصلا نمیدونستم کجا کار میکنه.تو از کجا میدونی کجا کار میکنه؟برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پریناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم.بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت.
–فقط نورا بین خودمون بمونهها،
کمی جابهجا شد.فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تواینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم.
–اگر آقا حنیفم نگن پریناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده میفهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه.کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت:
–آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پریناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا،
زمزمه وار گفتم:
–اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم.
–هر جور خودت صلاح میدونی انجام بده، لبخند زد.
–آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پریناز فهمید میگیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد.کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر میکردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد.بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که اومقصراست که این مشکلات به وجودآمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد.ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بودرانشانش دادم حرفی نزدوگفت"میخواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که میتوانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیرسوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمیخواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصلهی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم.ازشرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانهایی که پریناز میگفت خانهی خالهاش است راه افتادم. پریناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانهی ما آماده شود.انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست.با دهان باز نگاهش کردم.
–چرا خودت رو این ریختی کردی؟پریناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف میکنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی.این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟اخم کرد و نگاهی از آینهی سایهبان ماشین به خودش انداخت.
–من که عیب و ایرادی نمیبینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمیتونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشارهایی به در ماشین کردم.
–پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش.حالا خودت میای میبینی.فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد.باچشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–نیم ساعته چیکار میکنی؟ تو که همون شکلی هستی.عصبی گفت:
–نیم ساعته دارم پاک میکنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده.اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم.ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم.
–تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد.با شنیدن صدای پیامک گوشیاش نگاهی به آن انداخت و بیمقدمه پرسید:
–چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟
پرسیدم:
–کی بهت گفت؟
–مهم نیست.با اخم نگاهش کردم.
–اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟
–برای این که عامل همهی این بدبختیارواون دخترهی پرومیدونم.هنوزنیومده جنابعالی همه کارش کردی.
–چه ربطی به اون داره؟عصبی فریاد زد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💌 کجا قدم میزنی؟
•┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈•
@dosteshahideman
•┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈•
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
دوشهید مدافع حرم❤️ پدر و پسر❤️
شهید مدافع حرم #رسول_جعفری از فرزند شهیدش #مهدی_جعفری میگوید...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
پناهيانحرف دارم باهات | ١(1).mp3
زمان:
حجم:
3.09M
خدایا من ایمان ندارم بھ
مهربانیِ تو :)!🖤
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
کربلایی محمد حسین پویانفر1_1319018256.mp3
زمان:
حجم:
5.81M
امام رضا قربون کبوترات🕊
یه نگاهی هم بکن به زیر پاهات😔
محمد حسین پویانفر 🎤
چهارشنبه های امام رضایی علیه السّلام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_پنجاه_و_دوم احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی
#عاشقانه دو مدافع
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
- علی
جانم
- ببخشید
بابت چی
- تو ببخش حالا
باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با
چادر نماز شبیه فرشته ها میشی
_ اوهووم
ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه
- سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی
حالا هم برو بخواب
بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم
قوووول
قول
_ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم
مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود
گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
- الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟
بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام
- تو نباید یه خبر به ما بدی؟
ببخشید مامان یدفعه ای شد
- باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون
چشم خدافظ
پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم
علی جان پاشو ساعت یازده
پاشو کلی کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه
پتو رو از سرش کشیدم.
- إ علی پاشو دیگه
توجهی نکرد
باشه پس من میرم
یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا
- خندیدم و گفتم دستشویی
بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم
انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون
وقتی برگشتم
همینطوری نشسته بود
- إ علی پاشو دیگه
امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما
- پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت
بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به
اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم
_ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک
نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون
ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم
- خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل
ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم
- علی مامان اینا میدونن؟؟
آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که...
_ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت
اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم
- امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد
- سلام مامان
إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟
- لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون
- مامان ناهار که درست نکردید؟...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بسم الله الرحمن الرحیم
لشگر مخلص خدا
در سایه تکامل نگاه روح الهی ات ، قیام مخلصانه ای را طواف کردند ✌️
#روایت_خوبی_ها
#بسیج_لشگر_مخلص_خدا
#بسیجی_گمنام_خمینی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت78 بعدازسکوت کوتاهی که بینمان برقرارشد.گفتم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت79
برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...حرفش را بریدم.
–اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد ازمدتهایکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟
–اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی.باخشم نگاهش کردم.
–نمیدونی چرا؟سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت.
–من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه.
–همه چی درست نمیشه، فقط تووکامران روی همه چی سرپوش میزاریدکه همه چی درست شده به نظربیاد.اگه همین خانم مزینی کمک نمیکردچندوقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا میگفت کامران از روی قصدمیخواسته شرکت رو ورشکسته کنه،ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم.باورم نمیشه رفیق چند سالم میخواسته این کار رو کنه.با تعجب نگاهم کرد.
–رضا گفته یا اون دختره که حرف توکلش نمیره؟خواستم یه دستی بزنم وچیزی بپرانم تاعکس العملش راببینم.بنابراین گفتم:
–اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه،چون حرف شماهارو گوش نمیکنه میگی حرف تو سرش نمیره شماهاخواستین ازسادگیش سواستفاده کنید که نشد.کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.باچشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–دختره دروغ میگه، تو حرفش روباورمیکنی؟ اصلا من نمیدونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که ازوقتی امده تمام برنامههای ما رو به هم ریخته.
–چی؟ کدوم برنامههاتون؟با مِن و مِن گفت:
–کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت.
–میخوای چیکار کنی؟
–آدمش میکنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست.
–آهان چون رشوه قبول نمیکنه میخوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستیها، حسابرس چندموردتواون تاریخهایی که تو حسابدار بودی روهم بهم نشون داد که...حرفم را برید.
–من کاری که کامران میگفت رو انجام میدادم.درست و غلطش رونمیدونستم.به روبرو خیره شدم و نجوا کردم.
–منم به همین امیدوارم.
–اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی بایدبهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من.
–رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم.
–اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.بیحرف کارت را گرفت و رفت.چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشیاش توجهم را جلب کرد.گوشیاش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحهاش انداختم. اسم دکی روی گوشیاش افتاده بود.دکی دیگرکیست.گوشی را برداشتم و جواب دادم.
–الو...صدای مردانه و دستپاچهایی ازآن ورخط گفت:
–میشه گوشی رو بدید به پریناز؟
–شما؟صدایش را بلند کرد.
–تو رو خدا گوشی رو بده پریناز.حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.پریناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود.
جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم وگوشی را به دستش دادم.
–ببین کیه.پریناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید:
–کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟دهنم را کج کردم.
–دُکی.فوری تلفن را روی گوشش گذاشت.
–الو...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت79 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت79
برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم توانداخته.معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...حرفش را بریدم.
–اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم.حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماهانمیزارید.در ضمن اون درموردتوچیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟
–اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییرکرده، قبلنا اینجوری نبودی.باخشم نگاهش کردم.
–نمیدونی چرا؟سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت.
–من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه.
–همه چی درست نمیشه، فقط تووکامران روی همه چی سرپوش میزاریدکه همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمیکردچندوقت دیگه شرکت ورشکست میشد.رضامیگفت کامران از روی قصد میخواسته شرکت روورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم میخواسته این کار رو کنه. با تعجب نگاهم کرد.
–رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم:
–اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه،چون حرف شماهارو گوش نمیکنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد.کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.باچشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور میکنی؟ اصلا من نمیدونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که ازوقتی امده تمام برنامههای ما رو به هم ریخته.
–چی؟ کدوم برنامههاتون؟با مِن و مِن گفت:
–کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت.
–میخوای چیکار کنی؟
–آدمش میکنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست.
–آهان چون رشوه قبول نمیکنه میخوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستیها، حسابرس چندموردتواون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که...حرفم را برید.
–من کاری که کامران میگفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رونمیدونستم.به روبرو خیره شدم و نجوا کردم.
–منم به همین امیدوارم.
–اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من.
–رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.زیرلب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم.
–اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.بیحرف کارت را گرفت ورفت.چنددقیقه بعد صدای زنگ گوشیاش توجهم را جلب کرد. گوشیاش روی صندلی جامانده بود. نگاهی به صفحهاش انداختم. اسم دکی روی گوشیاش افتاده بود.دکی دیگر کیست.گوشی را برداشتم و جواب دادم.
–الو...صدای مردانه و دستپاچهایی از آن ورخط گفت:
–میشه گوشی رو بدید به پریناز؟
–شما؟صدایش را بلند کرد.
–تو رو خدا گوشی رو بده پریناز.حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند.صدایش برایم آشنا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.پریناز در حال بیرون آمدن ازقنادی بود.جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم وگوشی را به دستش دادم.
–ببین کیه.پریناز متعجب گوشی راگرفت و پرسید:
–کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟دهنم را کج کردم.
–دُکی.فوری تلفن را روی گوشش گذاشت.
–الو...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•