eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
937 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۷ دی ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 28 December 2021 قمری: الثلاثاء، 23 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️20 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️36 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️37 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⚘﷽⚘ دَردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست..! دارو فروشِ خَسته دلان را دُکان کجاست..؟! سلام طبیبـ❤️ـ دلهای خسته .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست! من سَرخوشم از لذتِ این چشم به راهی... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌺🇮🇷🍀🇮🇷🌺🇮🇷 اَلعالِمُ بِزَمانِهِ لا تَهجُمُ عَلَیهِ اللَّوابِسُ آن کس که به زمان خویش دانا و آشنا باشد ، شبهات به او هجوم نمی آورند . 📚 تحف العقول، صفحه ۳۵۶
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت128 لحظه‌ی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم
🕰 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت.آقا رضا اخم‌هایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب می‌توانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن می‌توانم نیم ساعتی با او صحبت کنم.نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم: –پس من با مدیر شرکت میام. صارمی گفت: –فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصی‌تر با مدیر شرکتتون میزاره. –باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید. خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظ‌تر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم: –آقای بهری اگر به خاطر قضیه‌ی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصدخیلی کمی از سود بهش می‌دیم.شریکش نمی‌کنیم خیالتون راحت باشه.حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته.نوچی کرد و دستی به موهایش کشید وگفت: –موضوع این چیزا نیست.من و راستین سوالی نگاهش کردیم.دستش را روی میز کشید و رو به من گفت: –دیگه شما زحمت نکشید به جای شماراستین یا من می‌ریم باهاش صحبت می‌کنیم. –بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعه‌ی دیگه با آقای چگینی میرم.نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت: –منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردیدممنون. بقیش رو...راستین حرفش را برید و گفت: –مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یاکارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه...نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند. –تو براتی رو نمی‌شناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو می‌فرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست،درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی توهستی چه نیازی... صدای پیام گوشی‌ام باعث شد نگاهی به صفحه‌اش بندازم. صارمی آدرس رافرستاده بود.راستین که انگار تازه متوجه‌ی منظورآقارضا شده بود گفت: –آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت می‌گیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خورمیخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی...من بین حرفش پریدم و گفتم: –نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان،اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن. گوشی را به طرف راستین گرفتم.آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سرراستین چسباند و صفحه‌ی گوشی رانگاه کرد.با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت وسرزنش وار به راستین نگاه کردوبعدروبه من گفت: –لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم.راستین گفت: –تو که صارمی رو نمی‌شناسی. –براتی رو که می‌شناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت: –شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلانمی‌دونید چه‌جور جایی هست؟راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید...حرفم را برید: –نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید.سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان می‌داد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت129 وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع
🕰 شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم: –رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها.او هم قبول کرد.نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم.شعری را که اُسوه نوشته بودراچندحرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیه‌ی کارم را ادامه بدهم. نمی‌دانم چرا ولی از این شعرخیلی خوشم آمده بود. قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود. با صدای پیامک گوشی‌ام بازش کردم.دوباره پری‌ناز بود. نمی‌دانم چرا دست از سرم برنمی‌داشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم. چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی می‌دید تلفنهایش را جواب نمی‌دهم مدام پیام می‌فرستاد. بلاکش می‌کردم نمی‌دانم چطور به یک هفته نرسیده به شماره‌ی دیگری پیام می‌داد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشی‌ام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم. –می‌تونم بیام پایین؟بلند شدم. –بله بفرمایید. نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد.دستم را دراز کردم. –بدین من براتون سیر ترشی برمی‌دارم. لبخند زد. –دیگه اینقدرم مردنی نشدم. –نگید اینجوری، خدا نکنه.جلوی دبه‌ی بزرگ سیرترشی روی پانشست و گفت: –اینم دیگه آخراشه. –نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیرترشیه؟در دبه را محکم کرد و گفت: –حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه. از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم. –بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پله‌ها رو برید بالا.روی صندلی نشست.همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. شماره‌ از خارج کشور بود. رد تماس دادم. نورا پرسید: –پری‌نازه؟ –آره دیگه ول کن نیست که...آهی کشید و گفت: –میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پری‌ناز دیگه امیدش قطع بشه. –من ازدواجم کنم اون ول کن نیست،انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده. –نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه.پوزخند زدم. –اون دخترای قدیم بودن نوراخانم.وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بی‌خیال میشه.بی‌خیال گفت: –خب چون می‌دونه الکی یه چیزی گفتید. –نه‌بابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم. حبه‌ سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید: –واقعا؟ –اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده. سرش را پایین انداخت: –کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش می‌کنه. –اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پری‌نازاز خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره.ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت: –میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیه‌ها.سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –منظورم اینه همون شایعه‌ایی که درموردش گفتید رو چرا واقعیش نمی‌کنید؟با تعجب نگاهش کردم. –یعنی چی؟بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت. –یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه.روی صندلی‌ام نشستم. –دلتون خوشه‌ها... –دلم؟ یعنی چی؟ –منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستید‌ها.لبخند زد. –اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت.کدوم اوضاع؟ مگه چی شده. –کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رومیخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده،اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرارکرده، الانم پری‌ناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری. دخترتون رو بدید به ما. –خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمی‌دونن که. اونا فکر میکنن... –اونا نمی‌دونن، من که می‌دونم. همین پری‌ناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه.یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته،خود پری‌ناز گفت. نمی‌دونم زندگی من کی روی آرامش به خودش می‌بینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت130 شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی بر
🕰 **** ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوزامیدداشتند، برای ماندگاری بر شاخه‌‌های درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را می‌دانیم بالاخره همه‌شان برزیرپای عابران فرش می‌شوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان رامی‌دانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری،بااودردودل کردم.از تنهایی‌ام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی اوهم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت ومن تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنهابود.ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم می‌خواست لحظه‌لحظه‌هایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.وارد شرکت شدم وجلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.بلعمی گفت: –این چه وضعه؟ خب یه چتربرمی‌داشتی.دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد. –آخه من چه می‌دونستم یهو بارون می‌گیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیادتندنبود. –امروز از صبح هوا ابری بود دختر. –واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم می‌کند.به پاییز گفته بودم که دلم می‌خواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم باچشم‌های او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمی‌دانم درچشم‌هایش چه داشت که همانجامراخشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصدنرسیده بود که راستین داخل اتاق شدواسمم را صدا زد.بلعمی گفت: –چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.به اتاق رفتم و گفتم: –سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تواتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم وبعد...فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجه‌ی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت: –بشین اینجا. می‌خواستم یه خبری رو بهت بگم.تشکر کردم و روی صندلی نشستم وپرسیدم: –اتفاقی افتاده؟نزدیک‌ترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست. –یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟ –بله، خب الان چی شده؟ –اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش روبرداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده واصلا همچین ملکی وجود نداشته.با دهان باز نگاهش کردم. –خب کاش شما به اون مشتریه می‌گفتید باهاش کار نکنه.بلند شد و قدم زد. –من از کجا می‌دونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت132 **** ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها
🕰 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت: –قبل از این که با حنیف آشنابشم،هرکس رو می‌دیدم عبادت می‌کنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم می‌گفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون می‌سوخت. فکر می‌کردم چقدر به خودشون سخت می‌گذرونن. بعد که باحنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پی‌بردم.فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه،اصلااین حزن و غم بود که من رو با خیلی ازواقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه می‌کنه به دلش راه پیدامیکنه. سردرگم نگاهش می‌کردم.لبخند زد. –البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماست‌ها. بعضی‌‌ وقتها آدمها نه این که نخوان نمی‌تونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پری‌ناز هم تو همین مرحلس، نمی‌تونه بفهمه چطور خودش بادستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمی‌کنه ازدیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد. گفتم: –یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟ –نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمی‌فهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن. جمله‌ی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد.چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت: –خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بوداگر موبایلم نبود من نمی‌تونستم اینجا رو پیدا کنم.گفتم: –لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟ –کلی باهاش صحبت کردم و برنامه‌ها رو براش توضیح دادم ، در مورد خریدوطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت می‌کنیم تاببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنهاخودش تصمیم نمی‌گیره که، هئیت مدیره هم هست. –ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه. –تا ببینیم خدا چی میخواد. بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شوداحتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسه‌ی امشب است.پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم.فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضارابیشتر بداند.در حال صحبت بودیم که صدای نوراازحیاط آمد. –آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید: –نورا خانمه؟ –آره، برای شام صدام میزنه. –مگه شما کجایید؟ –زیر زمینم. سکوت کرد.من ادامه دادم: –گاهی میام اینجا با چوب کار می‌کنم. باز هم حرفی نزد.باید به حرف می‌آوردمش، گفتم: –فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟ با مِن مِن گفت: –بله دیدم. کار قشنگیه. –تابلویی که درست کردم رو دیدید؟ –تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود. –تابلو همینجا رودیواربود،چطورندیدید؟ –متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعررودرست می‌کنم.فوری گفت: –حالا چرا یه مصرع؟ –خب آخه یه مصرعش اینجاروکاغذنوشته شده بود منم ازش خوشم امدتصمیم گرفتم درستش کنم.میخوای برات بخونمش؟مکثی کرد با صدای لرزانی گفت: –نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید.بعد هم زود خداحافظی کرد.ازلرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته درشرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت131 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گف
🕰 –بیچاره ها، خب اینا باید یقه‌ی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمی‌شناختی چرا به ما معرفیش کردی. دوباره روی صندلی نشست. –یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط می‌دونی چی برام عجیبه؟ –چی؟ آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت: –این که، تو از کجا می‌دونستی؟ تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم. –منظورتون چیه؟ انگار متوجه‌ی معذب بودنم شد. او هم صاف نشست. –یادت رفته؟ تو از همون لحظه‌ی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمی‌تونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پس‌اندازت می‌گذری. حتما چیزی می‌دونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟ "خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن." فکری کردم و گفتم: –دلیلش رو نمی‌تونم بگم، چون می‌دونم باور نمی‌کنید. کنجکاوتر نگاهم کرد. –حرف عجیبی میخوای بزنی؟ سرم را کج کردم. –به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما... –تو بگو، نگران باور کردنش نباش. به کفشهایش زل زدم. –خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه می‌کرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمی‌تونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمی‌دونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد. همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم: –من دیگه برم. آقا رضا پرسید: –جلسه بود؟ مزاحم شدم؟ راستین گفت: –نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد. آقا رضا خیلی خوشحال به نظر می‌رسید برای همین عکس‌العمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت: –چیه؟ کبکت خروس میخونه. لبخند آقا رضا عمیق‌تر شد. –اگه خبر رو بشنوید پرواز می‌کنید. هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم. ژست خاصی گرفت و گفت: –ما مناقصه رو برنده شدیم. دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: –واقعا آقا رضا؟ از خوشحالی من خندید. راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش. –پسر تو همیشه خوش خبر بودی. آقارضا گفت: –اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره. راستین با سر تایید کرد و گفت: –آره می‌دونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم. سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد. آقا رضا خندید. –دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب می‌کردن، می‌گفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟ گفتم: –درسته سودش کمه، ولی می‌دونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی می‌خریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن. راستین گفت: –فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد: –حالا کی میریم واسه قرار داد؟ –خودشون زنگ میزنن میگن. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت133 –بیچاره ها، خب اینا باید یقه‌ی خباز
🕰 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانه‌ی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفته‌ی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهره‌اش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد. پرسیدم: –صدف حالت خوبه؟ احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد. –آره، چطور مگه؟ –هیچی، به نظرم ناراحت امدی. دوباره همان لبخند مصنوعی‌اش را تحویلم داد. –نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم. به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته‌ بود. همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت می‌بردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمی‌خرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها می‌آورد. از پله‌های پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشسته‌اند. امیرمحسن چیزی به صدف می‌گفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان می‌داد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش می‌کرد. نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند. خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم. صدای امیرمحسن را شنیدم که می‌گفت: –تو اگه از اول همه چیز رو می‌گفتی من خوشحالتر میشدم. این که می‌خواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت می‌شنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی... صدف حرفش را برید. –امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمی‌کرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض می‌کردم بهم می‌توپید. می‌گفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمی‌خوره. حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•