بسم رب شهدا
سالروز شهادت دانشمند شهید
مسعود علیمحمدی گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۸۸/۱۰/۲۲
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_علی_محمدی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت144 –نرفتی پیش آقا؟ –چطور؟ –آخه الان دیدم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت145
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخندزورکی نتوانستم بزنم.با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟ خیلی خونسردگفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه وباحرفهاش اذیتتون میکنه؟ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. باآبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده. تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم. با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکترشد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم وبوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.آویز را کف دستم گذاشته بودم وباریزبینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویزداخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت145 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چار
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت146
–مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پرینازم هر وقت میخواست کادو بخره طلا میخرید.البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...حرفش را بریدم.
–نگفتی چیکار داشتی؟پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتاکارباید انجام بده.سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم. چیزی نمانده بود از حرفهایش دود ازسرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پریناز حرف بزند. شیرینی وچای یخ زدهام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم.
–بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه میخورم. بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.ولدی با خنده گفت:
–بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
–خودم میخوام بریزم. بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شدو در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.ولدی گفت:
–من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمیگه، میره به بلعمی میگه. بیتفاوت گوشیام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شمارهی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پریناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم. کمکم صدای مجادلهی آقارضا و بلعمی بلند شد. ولدی گفت:
–دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.با تعجب پرسیدم:
–دوباره؟ولدی فقط سرش را تکان داد.دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد. آقا رضا میگفت:
–به من بود همون روز اول اخراجت میکردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یاسالن مد.بلعمی در جواب گفت:
–اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه بایدازمن تشکرم کنید.
–واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟بلعمی گفت:
–شماها این چیزها رو نمیفهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه.
–مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد میکنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی روبرید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.ولدی با دستش به صورتش زد و گفت:
–خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه.راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت ودررابست. ولدی به طرف بلعمی رفت وشروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم میخواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم. دلم میخواست کلمه به کلمهی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمیدانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکربگذارم یا...صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه میکرد. بیرون آمدم و پرسیدم:
–چرا گریه میکنی؟دستش را از روی صورتش برداشت.
–چون مثل تو خوش شانس نیستم.ولدی روبرویش نشست و گفت:
–هیس، حالا ببین اینم میتونی از نون خوردن بندازی.سوالی به ولدی نگاه کردم.
–آقا بهش گفته تصویه حساب کنه.
–چرا؟ولدی گفت:
–ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگوتوچیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟ولدی گفت:
–نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی. بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت:
–اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه باربگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمیزنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگراخراج بشم... دوباره گریهاش گرفت.
گفتم:
–باشه میگم، حالا گریه نکن.به طرف اتاق راستین رفتم و تقهایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود. راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخندزد و آرام گفت:
–خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.بعد به شخص پشت خط گفت:
–باشه حالا آماده شد میگم بهت خبربدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم:
–کارتون رو بگید.
–میخواستم بگم یه آدم مطمئن تومایههای خودت به جای منشی شرکت...حرفش را بریدم.
–اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.از جایش بلند و گفت:
–من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمیتونه...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۴ دی ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 14 January 2022
قمری: الجمعة، 11 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم❤️
🥀 #دگر_بیا ...
قلب زمانه خون شده آقا !
دگر بیا ...
آیینه دار گلشن طاها !
دگر بیا ...
صبر و قرار رفت ز دل ها به یاد تو !
ای انتظار جان و دل ما !
دگر بیا ...
ای راز سر به مهر فلک ، انتظار سبز !
مسند نشین عالم بالا !
دگر بیا ...
گل های سرخ باغ به یادت شکفته اند !
آقا ! برای دیدن گل ها
دگر بیا ...
ای سبز سبز ، ای گل باغ محمدی !
ای یادگار خانه ی زهرا !
دگر بیا ...
آقا ! حضور سبز تو درمان عالم است !
بهر شفای این دل تنهــــــــا
دگر بیا ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🙏
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هرصبح⛅️
زندهمےشوم✨
ازخندههاۍدوست🙂🌱
لبخنددوسٺ ..
نابتریݩشڪلگفتگۆست✌️🏼
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَرْكَانٍ، التَّوَكُّلِ عَلَى الله وَ التَّفْوِيضِ إِلَي الله، وَ التَّسْلِيمِ لِأَمْرِ الله وَ الرِّضَى بِقَضَاءِ اللَّه .
ایمان بر چهار پایه استوار است :
توکل بر خدا، واگذاشتن کارها به او، تسلیم در برابر فرمانش، و رضا به قضایش .
📚بحار الانوار، جلد ۷۵، صفحه ۶۳
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت146 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلباز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت147
این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمیام باید با شرایط کار کنار بیاددیگه،
–مگه شرایط چیه؟
–سرش تو کار خودش باشه وباسرووضع معقولتری بیاد سرکار.
–اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد.
–چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت:
–بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو...
–خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمیکنید؟ به صندلی تکیه زد.
–این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی میکنی؟ در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت.راستین گفت:
–رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم.با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت:
–باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه.راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد. وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
–دیدی گفتم.ولدی لبش را گاز گرفت و گفت:
–اینم جای تشکرته؟از ولدی پرسیدم.
–منظورش چیه؟
–ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت:
–این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی.بلعمی گفت:
–خدا خیرش داده دیگه. ولدی چشم غرهایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت.
–این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت:
–از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمیدونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده. خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم.جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد. ساعت کاری که تمام شد کیفم رابرداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش میخواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگهها را روی میزم گذاشت و گفت:
–خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم.با اخم گفتم:
–حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم:
–من فکر کردم ایشون میان صفحهی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن. راستین اخم کرد.
–این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه.
–اگه حسابداری سرش میشه خب بیادانجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت.چشمهایش برق زد.
–اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدرخوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟ نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم.
–بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید.لبخند زد.
–دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی میخواد. بعد اخم مصنوعی کرد.
–عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. درضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس.برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم.روی میز خم شد.
–چیکار میکنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر. حرفهایش، کارهایش و این جملهی آخرش هیجان زدهام کرده بود و گذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند.
صاف ایستاد و با دلخوری گفت:
–اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمیگفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست.
–اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم میشینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•