💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
یاد شهید #رضا_انصاری بخیر؛
در جنگ ایران و عراق،دو پسرم داوطلبانه به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند،اولی سال۶۱شهید شد. یک سال بعد رضا خواست به جبهه برود که من و پدرش مخالفت کردیم. آن زمان پانزده سال داشت، اعلامیه ای نشان داد که حاوی فتوای امام خمینی بود که نوشته بود تازمانی که جبهه نیاز به نیرو دارد اجازه والدین شرط نیست. آن اعلامیه را هنوز نگه داشته ام.
رضا مهربان و دلرحم بود و نمیخواست بدون اجازه ما و نارضایتی ما برود،برای همین #مثل_پروانه_دور_ما_می_چرخید تا رضایت نامه اش را گرفت و تابستان۶۳راهی جبهه شد. شهادت برادرش بر اخلاق و رفتارش بسیار تاثیر گذاشت.
درس رضا معمولی بود،به درسش میرسید ولی از وقتی جبهه رفت معلوم بود نمیتواند مثل گذشته به درسش برسد،بار دوم که به جبهه رفت سال۶۴بود، هم در جبهه بود و هم همانجا #در_جبهه_درس_میخواند، آن سال در عملیات والفجر هشت شرکت کرد و امتحانات درسی را با نمرات بالا گذراند.
شادی روحش #صلوات
@dosteshahideman
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🌿
تو سرما و گرما همیشه پا برهنہ بود
بهش میگفتن چرا پا برهنہ اے ؟
میگفت:
چون تو جبهہ خون پاک شهدا
ریختہ شده
معروف بود بہ سید پا برهنہ
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
🌿 @dosteshahideman
🌿🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🌿
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۶ #نویسنده مریم.ر شب از فکر و خیال خوابم نبرود 😔تا صبح
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۷
#نویسنده مریم.ر
زهرا دنبالم راه میوفته دستمو میگیره و میگه
_مریم جون بگو چت شده آخه؟؟😢
_ولم کن زهرا میخوام تنها باشم😔 تو با نامزدت خوش باش
_تا نگی چی شده نمیزارم؟😠
_چی میخوای بگم؟بگم چرا با اون نانمزد کردی؟؟؟چرا به من خیانت کردی؟؟
_چی داری میگی مریم خودت میفهمی؟؟😳تو مگه نامزد منو میشناسی؟
_یعنی من آقای منتظری را نمیشناسم؟یادت رفته؟برو زهرا ولم کن نگران نباش من وارد زندگیتون نمیشم
_مریم دیوونه شدی؟نکنه فکر کردی من با آقای منتظری..😥 مریم من با دوست آقای منتظری نامزد کردم مگه ندیدی الان همراهش بود
وای باورم نمیشد خدایا شکرت الان که فکرمیکنم یه آقایی همراه آقای منتظری بودهمون که بجاش اومده بود مشهد🤔خیلی از زهرا شرمنده شدم😓
_وای زهرا جون منو ببخش توراخدا منو ببخش😓من خیلی زود قضاوت کردم ازت شرمنده ام😔
_دلم میخواد خفت کنم پس دلیل این رفتارات این بود😑
_ببخشید ؛معذرت😢بیاخفم کن😭
_ لوس . باشه حالا چون خیلی اصرار میکنی میبخشم😒
آروم میگیرم واز خوشحالی زهرا را میبوسم😘
_پس حالا این آقایی که بدبختش کردی دوست آقای منتظریه☺️
_بله خیلی دلشم بخواد😊
_ای جان😄
چقدر راجب زهرا و آقای منتظری زود قضاوت کردم عذاب وجدان کشیدم😞
زهرا برای جشن عقدش منو دعوت کرد یه عقد ساده اما خیلی شیک و خودمونی و باحال آقای منتظری هم دعوت بود اما زنونه مردونه جدا بود و من اونو ندیدم چقد زهرا خوشحال بود😊چقدر آرایش بهش میومد😍 خدایا یعنی میشه من و آقای منتظری هم...😔💍
آخه چرا اینقد به دله من نشسته❤️ من خواستگارهام خیلی بهتر از آقای منتظرین اما دله من گیرکرده پیشش اونم که اصلا انگار منو نمیبینه😭
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۷ #نویسنده مریم.ر زهرا دنبالم راه میوفته دستمو میگیره و
#به_نام_عشق_پاک_من
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۸
#نویسنده مریم.ر
یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانشگاه دیدمش
_عه سلام مریم جون😍
_بح بح عروس خانوم😌
_وای چقد دلم برات تنگ شده بود😘
_منم همینطور . خب بگو ببینم متاهلی خوبه یا نه😉
_خیلی زیاد🙃ان شاءالله نصیبت بشه بیایم شیرینی توهم بخوریم😁
با حرف زهرا من باز رفتم تو فکر آقای منتظری😔 یه لبخند زورکی زدم در همین حین ساناز دوستم از دور منو دید و صدام زد
_مریم مریم😃👋سلام پس چرا هرچی میزنگم جواب نمیدی😕
ساناز اصلا به زهرا توجه نکرد . راست میگفت تلفن هیچکسو جواب نمیدادم حوصله نداشتم😏
_سلام ساناز معرفی میکنم. زهراجون ساناز دوستم؛ساناز زهرا دوستم☺️
_سلام ساناز جان خوشبختم😊
_سلام😏
_خب مریم جون من دیگه برم میبینمت عزیزم😊
_باشه گلم بای🙂
_مریم این کی بود دیگه؟با اُمُلا میپری😒
_وای نگو☹️ خیلی دختر مهربون و خوبیه🙂
_خب ولش کن . میگم مریم میای امروز بریم بیرون؟شامم بیرون بخوریم🤗
منم که یکم روحیم بهم ریخته بود گفتم شاید یکم برم بیرون حال و هوام عوض بشه درخواست سانازو قبول کردم
فردا..
دیگه باید آماده میشدم ساعت۴بعدازظهر با ساناز قرار داشتم رفتم جلوی آینه و آرایش کردم💄👄💅 ساپرتمو پوشیدم پانچو قرمز رنگمم برداشتم و پوشیدم موهامو از شاله مشکیم گذاشتم بیرون خب دیگه باید میرفتم با مادرم خداحافظی کردم
_مریم جان رژ لبت خیلی زیاده موهاتم خیلی بیرونه مادر😳
_باش مامان جون الان پاک میکنم😋
الکی موهامو میزارم داخل شال🙄 اما وقتی اومدم بیرون دوباره میزارم بیرون توی مسیر همه ماشینای مدل بالا برام بوق میزدن🚘🚗اما من بی توجه به راهم ادامه دادم😏 تا رسیدم به ساناز وای ساناز از من بدتر بود😶هم آرایشش هم لباسش باهم یکمی قدم زدیم و رفتیم پاساژیکم خرید کردیم👗👢👡👛👝خیلی بهمون متلک میگفتن ساناز از این بابت ناراحت نبود اما من خوشم نمیومد😔
_وای مریم خسته شدم تو این کفشا👢 . بریم رستوران؟؟🍲🍰
_آره بریم منم خسته شدم کفشای منم بدجور پامو زد☹️👠
_بزار زنگ بزنم به ایمان بیاد دنبالمون📱
_ایمان😶
_آره تازه باهاش دوست شدم☺️با کامران بهم زدم 😏مگه بهت نگفتم؟؟
_دلم میخواس با ماشین بیام اما ماشین مامانم یکم تعمیرات نیاز داشت بابامم که ماشین خودشو میخواست
_منم میخواستم با ماشینم بیام اما ایمان گفت نه خودم میام دنبالت😎
دوست ساناز با یه ماشین مدل بالا اومد داخل ماشین دوست ایمان هم بود من و ساناز عقب نشستیم
_سلام خانوما😍
_سلام ایمان جان معرفی میکنم دوستم مریم😊
_خوشبختم
دستشو آورد جلو که باهام دست بده من گفتم چیکارکنم دست بدم یا نه😒 اگه ندم میگن چقد این عقب افتادس اما دلم نمیخواد باهاش دست بدم😣 تو همین افکار بودم که ایمان دیگه دستشو برد منم یه نفس راحت کشیدم
_ایشونم دوسته منه شهرام😎
۴نفری وارد رستوران شدیم یه رستوران خیلی شیک و باکلاس دوست ایمان همش چشمش به من بود😖 یه لحظه هم چشم ازم برنمیداشت😏 اومد روی صندلی نزدیک من نشست دیگه داشتم عصبانی میشدم😡
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
⏰ به رسم هر #صبح...
💫اولین #سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، #حضرت_صاحب الزمان(عج)💫
💎بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ💎
«السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفة َالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان الامان»
🍃اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ🍃
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌹
#دعای_سلامتے_آقا😍
❤️| @dosteshahideman
🌸🍃
#سلام.امام.مهربونـــــــم😍
گاهی در نبود تنها یک نفر
گویی جهان به تمامی خالی است...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌹| @dosteshahideman
#حدیث_صبحگاهے
رسول خــدا(ص)؛
زمـــــانے بر مردم مےآید ڪه ماندن بر دین حق مثل نگه داشتن گلوله آتش در دست است.
🌺| @dosteshahideman
🍁☘☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
شهیدانهـ 🌹 🍃
اگر دلت را داده ای به شهدا؛
پَسَش مگیر..
بگذار در این تلاطمِ روزگار دل بماند..
.
دلداده_را_دلی_ناب_باید..!!
سلام صبحتون معطر به یاد شهدا
شهادت آرزومه 🌹🌹🌹
🍃 @dosteshahidemann
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
4_5951744406376677664.mp3
467.5K
🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿
داستان گمنام شدن
#حتما_گوش_کنید
شهداء از دار دنیا یه اسم داشتن اونم کنار گذاشتن
#زلال_شدن_و_رفتن_
🌿 @dosteshahideman
💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿💫🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
سکانس تعریف خاطره دو نوجوان شهید #خداحافظ_رفیق
پیشنهاد دانلود😢👌
😭😭☘☘
🌸| @dosteshahideman
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
« عشق یعنی کلنا عباسک یا زینب»
این عبارت روایت دلدادگی تمامی شهدای مدافع حرمی است که تنها به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (س) عنوانِ مدافع حرم را از آن خود کردند و در مرتبهای بالاتر با نثار جان خود شهید این راه شدند.
🍁 @dosteshahideman
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌹همــســر شــهیــد نــعــیــمــایــے :
به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا ، ریحانه با باباش داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود و میترسید....
داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به عکس گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ...
که آقا مهدی گفت : بگیر که فکر کنم این عکس شهادتم بشه .
بهش گفتم : آخه چرا این حرف میزنی
گفت : آخه شهید بیضائي و شهید باغبانی با بچه هاشون همینجا لب همین دریا عکس دارند .
توی نماز خونه هم عکسشون زدن ، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن .
دیگه من رفتم تو خودم ، آخه خیلی خوش بودیم ، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت....
یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت : بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر...
منم اون روز کلی عکس گرفتم .
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🕊| @dosteshahideman
به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
⭕️مردِ کار
زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.
وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز،از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش مایه میگذارد.
🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود.
کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید،جلیقهی ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.
🌷من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاریاش بود.
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊