🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#ڪلام_شہید
• اگر یـڪ روز فڪر💭
"شهـادت" از ذهنت دورشـد..
• وآنــ را فـرامــوش ڪـردے ;
حـتمـافرداےِ آنـ روز را روزھ بگیر
#شهیدمصطفےصدرزاده
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_عشق_پاک_من #عشق_پاک_من #قسمت۱۸ #نویسنده مریم.ر یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۹
#نویسنده مریم.ر
یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم میومد به سمت من😡
_شما چندسالتونه؟😎
_۲۱سالمه😒
_منم۲۷سالمه😊
_خب به من چه؟☹️
_چقدشما بانمکی😍
_ایییششش😏
_بامن دوست میشی؟😉
_چقد توزود پسرخاله شدی؟😒
_اینقد سخت نگیر خواهش میکنم شمارتو بده😎
برای اینکه دست از سرم برداره میگم
_حالا بعدا😏
ساناز و ایمانم که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن شامو خوردیم و اومدیم ایمان من و سانازو رسوند این شهرام منو کُشت آخر مجبور شدم شمارمو بهش بدم😏 وقتی اومدم خونه مامانم گفت
_معلوم هست کجایی؟تو گفتی زودمیای ببین ساعت چنده؟😡
یه نگا به ساعت انداختم وای ساعت۱۰:۳۰شبه😣بابامم اومده بود اونم ازم شاکی شد😢
_ببخشید اصلا ساعتو نگاه نکردم😭دیگه قول میدم دیر نیام😔
خانوادمو دوست دارم ❤️ بهشون احترام میزارم نمیخوام ناراحتیشونو ببینم . فردا ظهر کلاس داشتم بعد از آرایش لباس میپوشم و یکم زودتر میام چون فعلا ماشین مامانم تعمیرنشده به سرویس دانشگاه برسم میخواستم تاکسی بگیرم که صدای گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود😕📲
_الو😒
_سلام مریم😍
صدای یه مرد بود اسممو میدونست اما من نمیشناختمش
_شما؟؟🤔
_شهرامم👱دوست ایمان
بعد از یکم سکوت میپرسم
_کاری داشتین؟😏
_من نزدیک خونتونم گفتم اگه وقت داری بریم یکم بیرون😉
_نه نمیتونم دارم میرم دانشگاه😒
_خب میرسونمت
_لازم نیس خودم میرم😏
_عه دیدمت من دقیقا سمت چپم
یدفه جلو پام ترمز کرد با یه ماشین گرون قیمت و باکلاس صدای آهنگش خیابونو برداشت صداشو یکم کم میکنه و میگه
_سلام خانومی بپر بالا
_نه خودم میرم
_بیا ناز نکن میرسونمت
منم سوار شدم تو راه خیلی حرف میزد اما من زیاد جوابشو نمیدادم تا اینکه رسیدیم
_ممنون که منو رسوندی بای😒
_صبرکن یکم چه عجله ایی
_چیه؟😏
_دست نمیدی👋
_نه
_بهت نمیاد اُمُل باشی😂
_من دیگه دیرم شد
تا اومدم در ماشینو باز کنم روبه روم آقای منتظری بود درماشینش نیمه باز بود انگار میخواست سوار بشه داشت به من نگاه میکرد برای اولین بار داشت نگاهم میکرد اما نه این نگاه عاشقانه نبود اَخم کرده بود با اَخم و عصبانیت نگام میکرد منم نگاهم به نگاهش دوخته شد مات مونده بودم بعد دوباره با اخم و عصبانیتی که داشت در ماشینشو چنان محکم زد و با سرعت رفت . اصلا باورم نمیشه آقای منتظری منو دید اون منو با شهرام دید جلوی ماشین خدایا من این همه تلاش میکردم منو در حال رفتن به نماز ببینه اما الان ناگهانی منو اینجوری با شهرام دید دلم میخواد بزنم زیر گریه بدون اینکه در ماشین شهرامو ببندم میرم سمت دانشگاه دیگه همه چی تموم شد حتی اگه یکم هم به من فکر میکرد دیگه امروز نابود شد دیگه تموم شد حوصله کلاسو نداشتم به اولین نیمکتی که میبینم میشینم و به زمین زُل میزنم😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۹ #نویسنده مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۰
#نویسنده مریم.ر
وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به شهرام نداده بودم ای کاش قبول نمیکردم منو برسونه چرا اینجوری شد😔 امروز همش تو فکر اتفاقایی که افتاد بودم نمیتونستم از اون نگاه پر از خشم و عصبانیتی که به من انداخت بیام بیرون😞 دلم میخواست همه چیزو بهش بگم ؛بگم که دوسش دارم و با شهرام هیچ کاری ندارم . دلم میخواست بگم نگاهم کن یکم به من توجه کن اما این حرفا فقط از ذهنم میگذره قدرت گفتنشو ندارم از طرفی هم ازش خیلی خجالت میکشم هم بخاطر جریان اون روز امید و دعوایی که بخاطر من شد هم بخاطر اینکه منو تو ماشین شهرام دید
دلو زدم به دریا با اینکه فردا کلاس نداشتم اما خواستم برم و با آقای منتظری صحبت کنم و بگم که من نه با شهرام کاری دارم و نه با امید میرم لوازم آریشمو برمیدارم👄💄👛💅 با دقت و وسواس آرایش میکنم . وقتی به دانشگاه میرسم ضربان قلبم بیشتر میشه به پله ها میرسم و میرم پایین با اینکه دستکش دستمه اما یخ شدن دستامو احساس میکنم😣 دستکشهامو میزارم تو کیفم👜 میرم سمت اتاق بسیج در میزنم یه آقایی میگه بفرمایید اما صدای آقای منتظری نبود اون شوهره زهرا بود شناختمش
_سلام
_سلام خواهر
_ببخشید آقای منتظری نیستن😢
با تعجب بهم یه نگاه کرد😳شاید چون من با این همه آرایش و این سروضع باهاش کار داشتم تعجب کرده بود
_نه نیستن همین۵دقیقه پیش رفتن خونه
_۵ دقیقه پیش😔
_اگه کارتون واجبه میتونین برین بهش برسید شاید هنوز تو پارکینگ باشه
بدون اینکه با همسرزهرا خداحافظی کنم با تمام سرعت میرم سمت پارکینگ وسط پارکینگ ایستاده بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم که یدفه یه ماشین ترمز کرد
_خواهر برین کنار لطفا
آقای منتظری بود خودش بود😃
_سلام
_علیکم سلام
همینجور محوش میشم بدون هیچ حرفی زل میزنم و نگاهش میکنم
_لا اله الا الله خواهر برین کنار لطفا
_آقای منتظری باید باهاتون صحبت کنم😔
_با بنده؟؟؟راجب چی؟؟
_راجب دیروز
_استغفرالله بروکنار خواهر برو
_خواهش میکنم😔اگه الان هم وقت ندارید یبار یجا یه قرار بزارین میخوام باهاتون صحبت کنم
_استغفرالله . چی میخواین بگین الان بگین
_میخواستم بگم میخواستم بگم...😔
_من عجله دارم لطفا یکم زودتر
_باشه ببخشید اصلا هیچی ولش کنید
_یاعلی
چقدر سرد بودباهام اصلا من براش اهمیتی نداشتم😔 دلم خیلی گرفته بود با قدمهای آهسته و خسته به سمت سرویس دانشگاه میرم که یدفه صدای دور زدن یه ماشینو شنیدم اومد کنارم آقای منتظری بود😳
_خواهر شما چی میخواستین به من بگین؟
_آقای منتظری دیروز من با اون آقایی که دیدین هیچ رابطه ایی نداشتم اون فقط منو رسوند تا دانشگاه😔یعنی دوست دوستم بود😓
آقای منتظری یه لبخند تلخی میزنه و میگه
_نمیدونم چی بگم وقتی شما ارزش خودتونو اینقد پایین میبینین . من این چیزا رو نمیتونم درک کنم مثل شما هم روشن فکر نیستم البته این چیزا روشن فکری نیست منحرفیه اما بعضیا بهش میگن روشن فکر
_نه اشتبا نکنید خانواده منم این جور رابطه ها را نمیپسندن من خودمم همینجور😥
_اگه اینطور بود دیروز شما جلوی ماشین اون نبودین و البته درحال دست دادن . شرم آوره استغفرالله
_باورکنید من بهش دست ندادم اون چیزی که شما دیدین را باورنکنید البته درسته من نباید سوار ماشینش میشدم اما اونجوری که شما فکرمیکنید نیس😞
_عجب پس چطوریه؟؟؟نکنه مثل خواهر برادر بودین با هم؟؟😏
_نه😔
_من دیگه حرفی ندارم با شما . اصلا این حرفا رو برای چی به من میزنید به من چه مربوط؟؟؟
_بله حق باشماست ببخشید مزاحمتون شدم
از طرز حرف زدن آقای منتظری خیلی دلم شکسته بود😔💔 اون اصلا به من ذره ایی هم علاقه نداره جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم😭 آروم آروم از آقای منتظری دورشدم از ناراحتی حتی پاهامم قدرت راه رفتن نداشت😔 آقای منتظری همونجا توی ماشینش نشسته بود بدون حرکت به زمین زل زده بود و گاهی هم دستشو میکرد تو موهای مشکیش شاید از جایی ناراحت بود یا اینکه با دیدن من حالش بد شد نمیدونم دیگه قدرت فکر کردن هم نداشتم😔 برای زهرا همه اینهارو تعریف کردم زهرا بهم گفت
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
مجال
خواب
نمی باشدم
زدست خیال!
چه کنم ؟
نوش جانت خوابِ راحت شب بخیر ...
شب.بخیر.علـــــمدار
🌷| @dosteshahideman
#شهیدان سخت دلتنگ و غریبم...😔
#خمار جرعه ای امن یجیبم...
شهیدانِ خدایی #بیقرارم...😰
#خدایا طاقت ماندن ندارم...💔
چه تنها مانده ام #افسرده بر خاک...😞
شما رفتید تا #افلاک چالاک...
مرا #تنها رها کردید و رفتید...😣
به #حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا #غریبم...😫
زفیض #سرخ مردن بی نصیبم....
#شهادت!!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️
تأسی کن مرا #قربان دستت...
@dosteshahideman
🌹#بسم_رب_الشـــهدا_و_الصدیقــین🌹
و چه پرمعنا گفت :#شهید_محمود_رضا_بیضایی
من به این رسیده ام که
#شـــــهــــادت
هر انسانی دست خودش است
#آرزوی_شــــهادت داشتن
با #آمــــادگی_شـــــهـــادت داشتن
فرق دارد !!!
آری
فرق است
میان آنها
که #شهـــیدانه زندگی میکنند
و آنها که
با #رفتارشان
هر روز از #شهادت دور میشوند!.
.
دلگیرم..😔
بیش از همه از خودم
که هر چه میدوم
به گرد پایتان هم نمیرسم..💔😔
🌟| @dosteshahideman
🍂🏴🍂
#دݪنوشٺہ|•🌱°|
ڪݥ ڪݥ عڪسِ پࢪوفایݪ ها تغییࢪ مےڪند...
ڪݥ ڪݥ ݪباس هاۍ مشڪی عَزا
از ڪمد ݪباس بیࢪوݩ آورده مےشۅݩد
فاطمـیہ °•←ڪہ مےرسڋ
بوۍ غریبۍ |•°امام علے؏ °•|در ڪوچه و خیابآݩ مےپیچد ...
فاطمیـه°•←ڪہ مےآید
داغ ساݪها بغض |°•امام حسن؏°•|ٺازه مےشود.
فاطمیـه°•← ڪہ مےآید
و مݩ حیࢪان ٺو ام {مــآدر}😔
مآدِࢪ مَدد ڪݩ خوب نوڪࢪی کنیم...🙌🏻
❁|#مآدر_ســآداٺ|❁
🍃 🍃🍃
@dosteshahideman
4_473160900434461103.mp3
10.29M
🎼روضه اۍ در وصفـ چادر حضرٺــ زهـــــــرا💔👌
🎤حاج مهدۍ رسولــــــۍ
ازکوچه بنۍهاشم
🕊| @dosteshahideman
✨🌺🍂🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃
🌺🍃
بسمه تعالی......
محمودرضا بیضائی:
وصیت من این است :
«با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»
به مناسبت پنجمین سالگرد ، #شهيد_محمودرضا_بيضائی؛ با توکل بر خداو، جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان (عج) و هديه به
آقامحمودرضا بيضائی🌷
ختم صلوات درنظر گرفته ایم
لذا از شما عزيزان خواهشمنديم در صورت تمايل به نام کاربری زير اطلاع دهيد.
@Gomnam1373
🍃
🍂🌺
🌺🍃🍂🌺
✨🍂🌺
@dosteshahideman
❤️
+ بی حوصله ای!
• داره #فاطمیه میرسه...
+ خب؟
• عشق اول همه بچه شیعه ها؛ مادرساداته.... نباشه ماها ارزش نداریم
💟 @dosteshahideman
شهدا امام زادگان عشقند... .
دوستی با شهدا را تجربه کنیم
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۰ #نویسنده مریم.ر وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به ش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۱
_مریم جون یه سوال میپرسم راستشو میگی؟؟؟🙂
_حتما😊
_تو آقای منتظری را بخاطر چی دوست داری؟؟؟میخوای باهاش دوست بشی؟🙊یعنی یه عشق زودگذر...🤔
_نه این چه حرفیه😳 من واقعا دوسش دارم عشقمم زودگذرو هوس نیس اگه واقعا عاشق یک نفرشده باشم و آرزوم باشه که همسرم باشه اون آقای منتظری زهرا ازت انتظار این سوالو نداشتم درسته من حجابم مثل تو نیست اما از اون دخترایی که فکرمیکنی نیستم😔
_ببخشید مریم جونم😢حلالم کن😔 فقط یچیزی بهت خواهرانه میگم یادت نره
همیشه قرار نیســت
اون اتفاقی بیفته که تو میـخوای
وقتی همــه چیز رو
به خـــــدا سپردی،
دلــت قــرص بــاشه❤️
خــدا هــواتو داره😍✌️
این حرف زهرا خیلی به دلم نشست❤️
_اشکال نداره😔 حلالی بانو
_من یه فکری دارم که بتونی با آقای منتظری حرف بزنی😃👌
_چی؟؟؟😳
_چند روز دیگه تولد آقای منتظری . اینو علی بهم گفت☺️ قراره با دوستاشون برن بیرون وبعدم برند گلستان شهدا و بعدم از اونجا شام برن رستوران منم به علی اجازه دادم بره😌 چون با آقای منتظری دوستای صمیمی هستند من و تو هم خودمون دوتا میریم گلستان شهدا بعد اونجا یه فرصت طلایی پیش میاد😉
_نمیدونم چی بگم😔
_هیچی نگو اطاعت امرکن😄
_آقای منتظری دلش نمیخواد با من حرف بزنه اصلا هروقت منو میبینه سرشو میندازه پایین این چندباری هم که باهم حرف زدیم یکبارم مستقیم تو چشمام نگاه نکرد😔
_این که خیلی خوبه😊این از پاکی و نجابتشه خوشحال باش
_راستش این رفتارهاش بیشتر جذابش کرده🙈
_نگاش کن☺️ اتفاقا علی هم همینجور بود نگاه به دخترا نمیکرد و منم خیلی از حیا و نجابتش خوشم اومد😍
_راستی؟😊
_بله راستی☺️
_زهرا میگم من میخوام اون روز با چادر بیام میخوام آقای منتظری را خوشحال کنم😊 شاید توجه بهم کنه☹️
چند روز بعد طبق نقشه ایی که زهرا کشیده بود همون ساعتی که شوهره زهرا وآقای منتظری اومدن ما هم رفتیم گلستان شهدا عجب آرامشی اینجا حس کردم😍 من آرایشمو کمتر از همیشه کردم چادرمو سرم کردم وقتی رسیدیم باهاشون رودر رو شدیم اما وانمود کردیم اتفاقی بوده😬
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۱ _مریم جون یه سوال میپرسم راستشو میگی؟؟؟🙂 _حتما😊 _تو
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۲
#نویسنده مریم.ر
هم شوهر زهرا هم آقای منتظری از دیدن ما تعجب کردن بخصوص آقای منتظری زهرا شوهرشو صدا میکنه و به بهانه ایی از ما دور میشن آقای منتظری و من تنها شدیم اون خیلی خجالت کشید منم که وقتی اونو میبینم دست و پامو گم میکنم آقای منتظری با یه ببخشید رفت سر مزارهایی که روش نوشته بود گمنام منم از فرصت استفاده کردم رفتم به سمتش
_آقای منتظری
_بله
_تولدتون مبارک😊
_شما تولد منو از کجا میدونید😳
_بماند🙈
_تشکر
دیگه حرفو ادامه نمیده و سرشو میاره پایین بازهم مثل همیشه چشمای مشکیه قشنگش روی زمینه . نمیدونم چجوری سرحرفو باز کنم . گفتم
_شما خیلی شهدا را دوست دارین
_بله چون خیلی بهشون مدیونیم باید اونها رو برای خودمون الگو قرار بدیم
_بله درسته منم وقتی که با خودم منطقی فکر کردم دیدم حق باشماست
زیرلب میگه
_ان شاالله فقط ظاهری نباشه
_منظورتون چیه؟؟؟؟
_هیچی خواهر
_شما با من بودین؟؟؟لطفا راستشو بگید
_ببینید خواهر کسی که خدا را بشناسه و خودشو مدیون خون شهدا بدونه توی رفتار و کارهاش دقت میکنه لطفا از حرفهام ناراحت نشید
_میدونم که منظورتون با منه . حالا پس شما بشنوید دیگه نمیتونم تو دلم نگهدارم... آقای منتظری من اردو راهیان نور و مشهد فقط بخاطر شما اومدم😔
_بخاطر من؟؟؟😳
_بله گفتم شاید فرصتی باشه تا شما با من حرف بزنید
_لا اله الا الله . خواهر من متوجه صحبتهاتون نمیشم
_چرا متوجه میشید خوبم متوجه میشید اما نمیخواید بفهمید
_اینجوری که شما میگید نیست
_پس چطوریه
_بگم ناراحت نمیشید؟؟؟
_نه
_خواهر من همیشه شما رو با سرو وضع ناجور دیدم یکبارهم که جلو ماشین یه مرد نامحرم از من چه انتظاری دارید؟؟؟
با حرفایی که زد خیلی خجالت کشیده بودم داشتم آب میشدم😓
_بله درسته شما این چیزا رو دیدین اما باورکنید بیشتر از این چیزی نبوده😔
_استغفرالله مگه این کم بود؟؟؟😡یعنی گناه کردن اینقد براتون کوچیک شده . میشه بگید بیشتر از اینش چیه؟؟؟
_آقای منتظری لطفا...😔
_لا اله الا الله . من دیگه برمیگردم پیش علی
_صبرکنید😢
_بفرمایید
نمیتونم هیچی بگم زبونم بند اومده بود😔 اونم دید هیچی نمیگم گفت
_با اجازه یاعلی
_من...من دو...دوست دارم....
دوقدم برداشته بود که با جمله من سرجاش برای چند ثانیه خشک شد هیچ حرفی نزد اما من با بغض ادامه دادم
_ببین منو...یه نگاه به من بنداز همون تیپی رو زدم که میخواین همونجوری شدم که دوست دارین این برای اثبات عشقم بس نیست؟؟؟؟من خیلی وقته بهم ریختم حال خودمو نمیفهمم😔 عشق شما هر روز داره تو قلبم رشد میکنه و شما عین خیالت نیس میدونم شایدفکرکنی عشق من یه هوس زودگذره اما اینجوری نیست من خودمو میشناسم😔
بازم سرجاش موند و فقط به حرفام گوش میداد دیگه سکوتو شکست
_اول از همه چیز نیت و درون مهمه بعدظاهر . شما ظاهرتو درست کردی اما آیا باطنتم درسته؟؟؟؟
حرف آقای منتظری خیلی بهم برخورد من غرورمو شکستم چرا این کارو کردم چرا بهش گفتم دوسش دارم خب یدفه ازش خواستگاری هم میکردی... با عصبانیت گفتم
_بله شما راست میگین منو چه به چادر منو چه به دین و خدا . خیلی بی انصافی😭 با عصبانیت چادرمو از سرم برداشتم و پرت کردم جلوش و با قدمهای تند اومدم سمت خروجی گلستان بغضم تبدیل به هق هق شد تا خونه فقط اشک از چشمام میومد و ملت نگاه میکردن😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
هدایت شده از م سلیمانیه
ضد_صهیونیسم
دنیای بدون صهیونیسم را باهم بسازیم
رهبر انقلاب :ان شاءالله تا 25 سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت.
@antizione
https://eitaa.com/antizione