⚘﷽⚘
امام سجاد (ع):
❤ برای #عباس (ع) نزد خداوند جایگاهی است كه در روز قيامت همه شهيدان به آن غبطه می خورند. ❤️
🌹بحار، ج ۲۲، ص ۲۷۴ 🍃
میلاد حضرت #ابوالفضل (ع) مبارک 😍
🌸| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
بعد ازاینکه خدمت سربازی محمودرضا تمام شد او را به ادامه تحصیل در دانشگاه تشویق کردیم ولی او با آگاهی و یقین کامل دانشکده افسری را انتخاب کرد و وارد نهاد مقدس #سپاه پاسداران شد.انواع کلاس کنکور و استادان خوب کنکوری را معرفی کردیم ولی هیچکدام را نپذیرفت و بخاطر علاقه اش دانشکده افسری را انتخاب کرد و در دانشگاه امام علی علیه السلام در تهران قبول شد و برای همیشه از تبریز به تهران رفت.درسش را در دانشکده افسری خواند و وارد راهی شد که خودش انتخاب کرده بود.
از ما دور بود ولی بخاطر علاقه اش به راهش مانیز دوری اش را تحمل می کردیم.بعد از اتمام دانشکده افسری وارد مراحل استخدام شده و به عضویت سپاه درآمد و تا لحظه شهادت همان راه را ادامه دادو در این راه شک و شبهه و تردیدی او را از مسیر پیش رو منصرف نساخت.
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا /دو:
🌷هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌷
🌴 یاد شهید #محمد_زمانی به خیر؛
اگه کاری رو قبول می کرد حتما انجام می داد. وقتی می فهمید کسی به کار نیاز داره بهش می گفت برات پیدا می کنم و دنبال کارش رو می گرفت.
به هر کس می تونست رو می زد. حتی اگر طرف را چندان نمی شناخت، معرفش می شد. کارش رو راه می انداخت.
🌹🌹🌹🌹🌹
ای شهید دست ما را هم بگیر✋
#شادی_روحش_صلوات
از مجموعه کتاب #معبر_تنگ
🍃| @dosteshahideman
🌷🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌷
#شهید_ابراهیم_هادے🌸
همیشه ڪارے ڪن ڪــہ اگہ
خدا تورو دیــــد خوشــش بیاد نہ بنـــــده خـــــدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهید_حاج_حسین_خرازی🌸
اگر ڪـــار براے رضای
خـــداست...پس گفتـــــنش چــــہ ســــــودے دارد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شــــــهیــــــــد_مــــحــــســـــــن_حــجــجــی🌸
همیشه طوری زندگی ڪن ...
ڪہ خدا عاشقت باشه؛اگه عاشقت شہ خوب تورو
میخرتت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهید_ابراهیم_همت🌸
برای اینکه لطف خدا شامل حالمون شه...
باید #اخلاص داشته باشیم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدمحمدجهانآرا🌸
بچه ها...شهر سقوط ڪنہ میشه باز پس گرفت...
مواظب باشید #ایمانتون سقوط نکنه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهیدمهدیباکری🌸
خدایا من رو پیش خودت پاکیزه بپذیر...
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌺| @dosteshahideman
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
دوست شــ❤ـهـید من
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
ای شهدا......😔🌸
🌿| @dosteshahideman
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #پانزدهم بیچا
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شانزدهم
.....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:(میخوام باهات حرف بزنم)
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:( نمیام..برو پی کارت..) و او متفاوت تر:(کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم..چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته..بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی!
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..(عثمان..صبرکن..)
درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد...لب باز کرد اما هیستریک:(میفهمی داری چیکار میکنی؟؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره...چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم...هربار مادرت گفت نیستی... نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت... میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..اما اشتباهه. بفهم..اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)
داد زدم(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..)و بلند شدم...
به صدایی محکم جواب داد:(بشین سرجات..)این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.
و او قاطع اما به نرمی گفت:( فردا یه مهمون داری..از ترکیه میاد..خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم...
مهمان فردا چه کسی بود؟؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه...
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم... خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش...
صبح زودتر از موعد برخاستم..یخ زده بودم و میلرزیدم..این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد... افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم...
اما باید میرفتم...
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا....؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:(ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman