دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #بیست_وششم آن
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهفتم
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد...معده ام بهم خورد.
چند بار..و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی..بدبختی..بی کسی...
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست:( همه اشونو میخوری...فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش!)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد:(بخور..همه اشو برات تعریف میکنم..قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود..اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم:( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت:( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..)
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد:(باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی...
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست:(حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..)
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی. یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست... فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..)
مکث کرد:)همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..)چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!!
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
اَمان از شب .. !!
در بُغضِ نبودنت
بی صدا
جان می دهم ...
#شبتون_شهدایی
🌙 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا:
مےگفت در عالم رویا ؛
بہ شهید گفتم!
چرا براے ما دعا نمےکنید
کہ شهید بشیم ... !؟
مےگفت ما دعا مےکنیم
براتون شهادت مینویسن ...
ولے گناه مےکنید ...
پاک میشہ ...
🕊🕊🕊🕊
#یادشهداباصلوات
🕊| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠 #بیـــت_المال
🔻شلوار #نظامیش رو آورد و
گفت: «برام میدوزیش؟»
گفتم: «این شلوارت خیلی #کهنه
شده مگه لباس بهتون نمیدن؟»
گفت: «میدن ولی هنوز کار میکنه یکم فقط پاره شده، #بیتالماله!»
💢راوی مادر بزرگوار:
#شهید_علی_عابدینی🌷
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💌 #ڪــلامشهـــید
🌷شهـــید ابراهــیم هــادی:
همیشه ڪاری ڪن ڪه اگه #خدا
تو رو دید خوشش بیاد نه مـــردم!
🌸| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#کلام_شهید
| حرفت برایخداباشد
کار خراب نمیشود
حرف بیهوده کار
را خراب میکند |
#شهیدمحمود_رادمهر❤️
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#قرار_عاشقی_کانال_دوست_شهید_من
#معرفے_شهید_پلارک
🌷| @dosteshahideman
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷🕊🌷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
#قرار_عاشقی_کانال_دوست_شهید_من
#معرفی_شهید_احمد_پلارک_فرمانده_آرپی_چی_زنهای_گردان_عمار_لشکر_27_محمد_رسول_الله
🌷نام:منوچهر
🌷نام خانوادگی:پلارک
🌷نام پدر: عباس
🌷تاریخ تولد: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴
🌷محل تولد: تهران
🌷تاریخ شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶
🌷محل شهادت : شلمچه
🌷محل دفن: بهشت زهرای تهران
🌷 #فرازے_از_وصیت_نامہ:
✍حسین(ع)جان وقتی کہ مابہ جبهه میرویم بہ این نیت میرویم
انتقام #سیلی بازوی ورم
و سینہ سوراخ شده را بگیریم.
❇️ نام اصلی این #شهید بزرگوار #منوچهر_پلارک است که نزد بیشتر افراد به #سید_احمد_پلارک شهرت دارد و اصالتی تبریزی داشت.
❇پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است .
#یادش_باصلوات
#کپی_از_معرفی_شهید_با_ذکر_صلوات_برای_شادی_روح_پدرم_آزاد_است.
زکات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است.
🕊| @dosteshahideman
🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊