:
💠همرزم شهید روح الله قربانی:
🌷یک بار که دور هم نشسته بودیم و از آینده صحبت میکردیم گفتم: روحالله!
اگر ما بریم و شهید بشیم خانوادههامون چی میشن؟ من خیلی نگرانشون هستم.
روحالله خیلی محکم و جدی گفت: من دارم در راه امام زمان میرم و با دشمنای اسلام میجنگم.
مگه ممکنه که امام زمان خانواده منو رها کنه؟! من مطمئنم که امام زمان هوای خانوادهام رو داره...
دیدگاه عمیقش من رو به فکر فرو برد.
روحالله رابطه قلبی خوبی با امام زمان(عج) داشت.
🆔 @dosteshahideman
4_6037177404747679973.mp3
زمان:
حجم:
5.27M
🔸زمینه_بیا آقا بدون تو هوا دیگه😔
پیشنهاد دانلود👌
🎙کربلایی محمد حسین حدادیان
@dosteshahideman
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥|فیلمی کوتاه از حضور شهید
مدافع حرم علی سعد در سوریه👌
"وَ ما رَمَیتُ إِذ رَمیت وَ لکِنّ الله رَمی . ."
📖آیه ی ۱۷ سوره انفال
@dosteshahideman
🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿
#حدیث_
🌹امام باقر علیہ السلام ميفرمایند:
💠مَڹ ڪَفَّ غَضَبَہُ عڹِ النـاسِ أقالَہُ اللّہُ نفسَہُ يومَ القِيامَةِ💠
🍃🌺هر ڪہ خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند در روز قيامت از گنـ🔥ـاه او در گذرد...🌺🍃
📚 ميزاڹ الحڪمة ج ۸ ص ۴۵۳
➣ @dosteshahideman
🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿
💫☘☘☘☘💫☘☘☘☘💫
🌴یاد شهید #علی_چیت_سازیان به خیر؛
آلبومشو نگاه می کرد. آه می کشید و اشک می ریخت می گفت فرشته اینا همه عاشق اباعبدالله (ع) بودند به خاطر آقا خیلی عرق ریختند، خیلی زخمی شدند، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، به اینا نگاه می کنم تا یادم نره الان زمان آرزو و حرف نیست وقت عمل کردنه.
#صلوات
از کتاب #گلستان_یازدهم
🌷| @dosteshahideman
💫☘☘☘☘💫☘☘☘☘💫
امشب
شعری نخواهم نوشت
شمــ🕯ــع را....
برای تولـــدت روشن میکنم
و پرهایم را طواف میدهم
بر گرد آتشـ🔥ــی که تــــو در جانم روشن کرده یی
تکه خاکستر کوچک کافی است
تا پر سوخته حرمت پیدا کند.
جشن تولــ🌸ـد توست
و من...
بار به دنیا می آیم و خاکستر می شوم
تا راز حضور تو را بدانم.
ققنوسم من امشب
بر سر مزارت جشنے می گیرم که فرشتـ🌟ـگان
در گرد 💫تو از فرط شادے هلهلــــه کنند.
#سالروز_تولدشون 🌹
#التماس_دعا_آقا_محمد_رضا 🙏
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #سی_پنجم صدای
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #سی_ششم_و_هفتم
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:(از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم.. ) سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت:( پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه).
مهم نبود.. هیچ وقت مهم نبود.. مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد.. اما.. چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم: (اهمیتی نداشت.. نه خودش.. نه مرگش.. )
عثمان نفسی پر صدا کشید:( با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن.. امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا.. ) با ابروهایی گره خورده
نگاهش کردم :( اینجوری نگام نکن.. نمیتونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی.. مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه.. توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی..)
کاش محبتهایش حد داشت.. کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند..
تن صدایش را پایین آورد:( میدونم الان وقتش نیست.. اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا.. وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست.اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه..) وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:( هر چند که حال خودتم تعریفی نداره..)
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان..
(سارا لجبازی نکن.. من کاری به تو ندارم..اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه.. پیرزن بیچاره از دست میره ها.. اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی..دوستم، پسر خوبیه.. بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره)
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود.. یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم.. روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید..
صدای زنگ در بلند شد:( غذا رسید.. نترس، نمیذارم بیان داخل..) با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد:( اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی.. شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه..)
مدتی از آن روز گذشت.. عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد.. خانه را کمی مرتب میکرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد.. هوای مادر را داشت.. محبت میکرد.. نصحیت میکرد.. پرستاری میکرد.. و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد...
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت.. و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام.. و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم..
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman