eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
930 دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 💞 دعای روزِ پنجم👆👆👆 🌺 التماس دعای فرج🙏💔 🌹 @dosteshahideman 🍃🌹🍃
🌷🌱🌷 پنجمین روز از ماه مبارک رمضان را به یاد تمامی شهدای مدافع حرم بویژه شهدایِ دلاور خان طومان باشیم که در چنین ایامی مظلومانه توسط عناصر تکفیری در حومه حلب به شهادت رسیدند ...💔💔💔 التماس دعاشهدا🌷 🌸| @dosteshahideman 🌷🌱🌷
Puzzle Band - نیک موزیکPuzzle Band - Khoda Be Hamrat.mp3
زمان: حجم: 4.41M
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌸با بی کسی یااااام نگفتی باید چکار کنم؟😔 🌸خوابیدی آرووووم تو رو نباید بیدار کنم😔 🌸خدابه همرااااات...... تنهایی رفتی رسیدی آخربه رویات😔 🌸خدا به همراااات یه بار دیگه خدارو دیدم تو چشمات😔 🌸میریزه اشکام بگو بیارم واسه یک لحظه کیو جات😭 🌸🌸خدااااااااااابه همرات برادرشهیدم التماس دعای شهادت😔 ☘| @dosteshahideman
☘🌹☘☘🌹🌹☘☘🌹☘ 🌼 #زندگی_به_سبک_شهدا 🍀بعضے از #بیمارای آسایشگاه طورے بودن که هیچ‌کس حتے طاقت دیدنشون رو نداشت، چه برسه بہ اینکہ ازشون نگهداری ڪنه، 🍀ولے صدیقه مےرفت اونا رو مے‌شست و ڪاراشون رو انجام مےداد و اصلاً هم از این کار #ناراحت نمےشد. 🍀کلاً آدم پر دل و جرأتی بود، واسه همین #هیچ_وقت دنبال کارای ڪوچیک و راحت نمی‌رفت. 🍀همیشہ آخر هفته‌ها یا تو آسایشگاه کهریزڪ #پیداش مےکردیم یا تو بیمارستان معلولین ذهنے نارمک. 🌹 #شهیده_صدیقه_رودباری 🍁 #خاطره 💠 #امام_صادق_عليہ_السلام هر كہ يك بيمار مسلمان را #عيادت ڪند خدا هميشہ با او #هفتاد هزار فرشتہ گمارد تا در بند او درآيند و تا قيامت تسبيح و تقديس و تهليل و تڪبير گويند و نيمےاز نمازشان براےعيادت كننده بيمار باشد. 📚الکافی، ج3،ص120 💞| @dosteshahideman ☘🌹☘☘🌹☘☘🌹☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸 📝ثبت نام در ماه مبارك رمضان 📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار شهدای مدافع حرم و وطن جزء ۱ 👈 شهیدجهادمغنیه جزء ۲ 👈 شهیدمحسن حججی جزء ۳ 👈 شهیدحسین علی پور جزء ۴ 👈 شهیدمجیدقربانخانی جزء ۵ 👈 شهیدمحمدرضادهقان امیری جزء ۶ 👈 شهیدمحمدرضامنصوریان جزء ۷ 👈 شهید محمود رضا بیضایی جزء ۸ 👈شهید احمد مشلب جزء ۹ 👈شهید حسین معز غلامی جزء ۱۰👈شهیدمحمدابراهیم همت جزء ۱۱ 👈 حضرت ام البنین جزء ۱۲ 👈شهید محمودمحمودی جزء ۱۳ 👈 شهیدحجت الله رحیمی جزء ۱۴ 👈 شهیدحمید سیاهکالی مرادی جزء ۱۵ 👈 شهیدمحمودرضابیضایی جزء ۱۶ 👈 شهیداحمدنیری جزء ۱۷ 👈 شهیدعلی عسگری جزء ۱۸ 👈 شهیدمحمدابراهیم همت جزء ۱۹ 👈 شهیدتختی نژاد جزء ۲۰ 👈 شهیدمحسن حججی جزء ۲۱ 👈 شهیداحمدمشلب جزء ۲۲ 👈 شهیدرسول پورمراد جزء ۲۳ 👈 شهید جاوید الاثرعلی میرعلیزاده جزء ۲۴ 👈 شهیدابراهیم هادی و تمام شهدا جزء ۲۵ 👈 شهید محمد رجب محمدی اوجان و شهید عادل بابا زاده جزء ۲۶ 👈 شهیدسیدمجتبی علمدار و شهید زیاد علی حیدری جزء ۲۷ 👈 شهید محمدرضا تورجی زاده جزء ۲۸ 👈 شهیدسجادزبرجدی جزء ۲۹ 👈 شهیدمصطفی صدرزاده جزء ۳۰ 👈 شهیدمحمودرضابیضایی ✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد. @shahidhojat
💠محمدرضا دانش آموز افغانستانی کلاسَم ۳سال پیش پدرش در سوریه شهید شد. سرش را بریدند و هنوز پیکزش به دست خانواده اش نرسیده. هر پنج شنبه می آید اینجا با مادرش مزار شهدای دفاع مقدس را می شوید. می گفت خانم! بابام میگفت وطن شیعه حد و مرز ندارد. منم تلاشم را میکنم مثل بابام سرباز اسلام شوم. رونوشت به آقای #عراقچی 🆔 @dosteshahideman
#به_وقت و #با_توجه 🌙 @dosteshahideman🌙
🔸حوالی میدان🔄 خراسان از داخل #پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم کرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد⁉️ مگه #عجله نداشتی؟!" 🔹‌همین طور كه #آرام راه می رفت به جلو 👈اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا👤 جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر #معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت 🔸ابراهیم گفت: اگر ما تند🏃 از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه💔 كه #نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه #ناراحت_نشه. #شهيد_ابراهيم_هادى🌷 📚کتاب "سلام بر ابراهیم" @dosteshahideman
به قول #حاج_حسین_یکتا : "رسیده ، مےرسونه" حالا منِ نرسیده ی نچشیده ی غرق شده.... هوای #شھادت به سرم زده..... مےدانی که بحث یکی دو روز نیست.... حرف از یک تولد است که با یک #شهادت ، همزمان شد.... و انگار.... بند ناف ما را با همان #شھادت_شھادت گفتن ، بریدند.... اما.... نفس ، مانع شد گناهان، شیرین مزه کردند و تلخی زقومشان را نچشیدم.... حالا که آمده ام.... با کوله بار گناه ، توی رسیده ی چشیده دستم را بگیر و نگـذار یَله و رها شوم.... نگذار در این باتلاق ظاهرا زیبا ، غرق شوم.... #شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷 #رسيڋھ_مےرښۅڹھ #مڹۉ_بڒښٶڼ_بھ_خٶڍټ #مڼ_از_ڱڹآھ_ڂښٺه_ٱم #از_ٳشٹبٱھ_څسٺھ_ٵم @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #نود_چهار آرزو
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم.. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات. و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد..) پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره..) گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست.. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق.. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم.. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم.. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد.. و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و عاشقی جز این هم هست..؟؟ ✍🏻 : زهرا اسعد بلند دوست @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #نود_پنج پروین
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را.. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار.. نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را.. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود.. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها.. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم.. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود.. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم.. اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن.. خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. (و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. ↩️ ... ✍🏻 : زهرا اسعد بلند دوست @dosteshahideman