#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
تعریف می کرد در دوره دانشکده، یک بار اسماعیل هنیة ، رهبر حرکت #مقاومت_اسلامی_فلسطین (نخست وزیر فعلی تشکیلات خوگردان) به جمع آنها آمده بود....
مي گفت: آمد سخنرانی کرد و چون حرف هایش ضبط نمی شد صریح حرف مى زد....
وقتی صحبت از پیروزی #حزبالله_لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت کردهایم، اما ما این پیروزی را که حزبالله در جنگ ۳۳روزه به دست آورد، هیچ وقت نتوانستهایم به دست بیاوریم....
اگر دنبال رمز پیروزی حزبالله و علت موفق نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها #یا_زهراء دارند و ما نداریم....
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
💫قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء آزاد خواهيم كرد ان شاء الله.
@dosteshahideman
975.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت رو؟
_ پدرم
-پدرت یا مادرت؟
_پدرم
*پیغمبر سه مرتبه فرمود مادر ویک مرتبه گفت پدر؛حالا پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت؟
_آخهه مادرم تو جنگ شهید.....
#یاصاحب_الزمان
@dosteshahideman
seyedrezanarimani.ir1_40664537.mp3
زمان:
حجم:
10.12M
🎵 #صوت_شهدایی
✨توی شلوغی های این عالم
✨واسه شهیدان دلمون تنگه
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
🕊| @dosteshahideman
Garsha Rezaei WwW.Pop-Music.Ir1_13714624.mp3
زمان:
حجم:
8.67M
🎧🎧
🎵دلم گرفته ای رفیق...
🎤🎤 گرشا #رضائی
تقدیم به همه عزیزانی که #رفیق_شهید دارن💐💐
#بسیار_زیبا👌👌
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 123: دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومه
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 124:
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری..
اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..)
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. ( پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..
یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. )
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند ( وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..)
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. )
جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..
نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..
دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@dosteshahideman