eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی تعریف می کرد در دوره دانشکده، یک بار اسماعیل هنیة ، رهبر حرکت #مقاومت_اسلامی_فلسطین (نخست وزیر فعلی تشکیلات خوگردان) به جمع آنها آمده بود.... مي گفت: آمد سخنرانی کرد و چون حرف هایش ضبط نمی ‌شد صریح حرف مى زد.... وقتی صحبت از پیروزی #حزب‌الله_لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت ‌کرده‌‌ایم، اما ما این پیروزی‌ را که حزب‌الله در جنگ ۳۳روزه به‌ دست آورد، هیچ وقت نتوانسته‌ایم به‌ دست بیاوریم.... اگر دنبال رمز پیروزی حزب‌الله و علت موفق‌ نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها #یا_زهراء دارند و ما نداریم.... راوی : برادر شهید #ادامه_دارد.... 💫قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء آزاد خواهيم كرد ان شاء الله. @dosteshahideman
#پنج_شنبه ، برای من یک روز ، مثل تمام روزهاست..... ولی برای او ! یک قرار است و یک دلِ تنگ.... و بوسه ای که هر هفته می‌نشاند ، بجای گونه ی پسر ، بر روی سنگ.... #شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷 #پنج_شنبه_های_دلتنگی @dosteshahideman
975.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت رو؟ _ پدرم -پدرت یا مادرت؟ _پدرم *پیغمبر سه مرتبه فرمود مادر ویک مرتبه گفت پدر؛حالا پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت؟ _آخهه مادرم تو جنگ شهید..... @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
seyedrezanarimani.ir1_40664537.mp3
زمان: حجم: 10.12M
🎵 ✨توی شلوغی های این عالم ✨واسه شهیدان دلمون تنگه 🎤🎤 🕊| @dosteshahideman
Garsha Rezaei WwW.Pop-Music.Ir1_13714624.mp3
زمان: حجم: 8.67M
🎧🎧 🎵دلم گرفته ای رفیق... 🎤🎤 گرشا تقدیم به همه عزیزانی که دارن💐💐 👌👌 🌹| @dosteshahideman
🍃ای کاش به #افطارِ_نگاهت برسانی دلِ ما را...🍃 👌 شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات #پنجشنبه_شهدایی💕 @dosteshahideman
#شهید_مطهری : اگر حسین بن علی، امروز بود می‌گفت: اگر مےخواهی براے من عزادارے ڪنے، شعار امروز تو باید #فلسطین باشد! شمرِ ۱۳۰۰ سال پیش مُرده! شمرِ امروز را بشناس!! #وعده_ما: راهپیمایی باشکوه روز قدس #القدس_لنا @dosteshahideman
دوست دارم به آسمان بزنم تا نگاهم به ماه برگردد..... تو غم انگیزترین دوریِ دورانِ منی..... #شهید_محمودرضا_بیضائی @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 123: دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومه
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 124: آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. ( پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند ( وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. ) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 124: آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 125: صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد.. خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم.. توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی.. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش.. دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد ( دعواتون شده؟؟) و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم.. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد.. سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند.. آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد.. نه حضوری.. نه تماسی.. آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی.. چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت.. و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت.. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم.. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه.. دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد.. آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد. چرا پیدایش نمیشد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم. وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز.. زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.. روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد.. اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا.. چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم.. حس کردم.. برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه.. آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم. من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد.. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه.. درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم.. ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود.. ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم.. مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند.. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد.. ادامه دارد ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @dosteshahideman