دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۹ شهریور ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 31 August 2019 قمری: ال
⚘﷽⚘
در تماشای تــو افتاد
کلاه از سر چرخ ،
خبر از خویش نداری
چه قدر رعنایی ...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
💠امام حسین علیه السلام
🔺بُکَاءُ الْعُیُونِ وَ خَشْیَهُ الْقُلُوبِ رَحْمَهٌ مِنَ اللَّهِ
🔰گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.🌾
📚مستدرکالوسائل، ج۱۱، ص۲۴۵
🌸| @dosteshahideman
سلام
نیاز به دو ادمین فعال داریم
در صورت تمایل به آیدی خادم کانال پیام بدین
@gharibjamandeh
هدایت شده از DELETED
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی زیارت عاشورا به مناسبت آغاز ماه محرم
در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️ به نیابت از امام زمان( عج ) هدیه به امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش
و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده
❇️فرصت خواندن تا آخر ماه محرم
📣لطفا تعداد زیارت عاشورا درخواستی خود را که می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع آمار در حرم مطهر امام رضا ( ع ) مطهر ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت عاشورا در ختم دسته جمعی 👇👇
🆔 @ZZ3362
⚘﷽⚘
🏴 فرارسیدن مام محرم ایام سوگواری حضرت امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا تسلیت باد.
اَعظَمَ اللهُ اُجُورَنا بمُصابنا بالحُسَین (علیه السلام)
با استعانت از امام عصر علیه السلام ، به امید نیم نگاهی از سیدالشهداء سلام الله علیه وارد بر ماه محرم میشویم...
(عظم الله اجرک یا ابا صالح المهدی بمصاب جدک الحسین علیه السلام)
التماس دعا😔
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@dosteshahidemam
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت_نوزدهم داستان دنباله دار #عاشقانه_ای_برای_تو: زندگی در ایران . به عنوان طلبه توی مکت
#قسمت_بیستم داستان دنباله دار
#عاشقانه_ای_برای_تو: نذر چهل روزه
.
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
.
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
.
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
.
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
.
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
.
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
🔲| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت_بیستم داستان دنباله دار #عاشقانه_ای_برای_تو: نذر چهل روزه . همه رو ندید رد می کردم ... یکی
#قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار #عاشقانه_ای_برای_تو: دعوتنامه
.
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
.
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
.
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
.
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
.
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
🔲| @dosteshahideman