⚘💐﷽⚘💐
تو را چه بنامم ای پدر شهیدم
تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که طعم زندگی را در آغوشت نچشیدم و غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، ای پدر روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.
#روزتان_شهدایی
@dosteshahideman
⚘💐﷽⚘💐
🌸🍂 #الگو_بردارے_از_شهدا
♦️ #همیشه روی لبش لبخند🙂 بود نه از این بابت که مشکلی ندارد❌ من خبر داشتم که او با کوهی از #مشکلات دست و پنجه نرم می کرد...
♦️اما #هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:👇👇
⚜مومن شادی هایش در #چهره_اش
وحزن و اندوهش در درونش💔 می باشد.
♦️اولین چیزی که از هادی در ذهن💭 دوستان نقش بسته، چهرهای بـود کـه با #لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت👥 با او هیچ کـس را خسته نمی کرد✖️
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
@dosteshahideman
⚘💐﷽⚘💐
تمامِ این کشور
خیابان
بـه خیابان
کوچه به کوچه مدیونِ
خون شهداست❗️
#زدن_کوچه_به_نام_شهدا_کافی_نیست
#کوچه_شهید
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
خاطرات شهید 🌹
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»
انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود
پـــرسیدم: «واسه چی؟»
گــفت:چــرا مــواظب بیت المال
نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟!
همهش امانته!
گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند
خاکی تـوی دستش بود دم در چادر
تدارڪات پیدا ڪرده بود!
شهید مهدی باکری 🌸🌸🌸
@dosteshahideman🌺🌺🌺
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت دهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نبرد برای زندگی . سارا با چند تا از بچه ها او
⚘﷽⚘
قسمت یازدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نسل آینده
.
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
.
.
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
.
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
.
.
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
.
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
.
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
🔲| @dosteshahideman
🌴شفاعت می کند
شهیدی که هنگام گناه ؛ می توانستی گناه کنی ؛ ولی بخاطر او گذشتی...🌱
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @dosteshahideman👈