⚘﷽⚘
#ڪلام_شهید
#من_پاسدارم و پاسدار بودنم
محدود به جمهوریاسلامی ایران نیست
و در هر کجای دنیا مظلوم و مستضعفی باشد که به او ظلــم میشود
حاضــرم این جـان ناقابل خـود را تقـدیم ڪنم
و در دفـاع از مظلـوم و فرمـان امامم فدایـی شوم و خونم پای دین ، فرامین الهی و فرمان امام سیدعلی خامنهای حفظ الله ریخته شـود
باشد ڪہ مسیری گـردد برای آینـدگان ...
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید #حمیدرضا_فاطمی_اطهر
◽️تاریخ ولادت: ۱۳۵۶/۰۲/۱۹
◽️محل ولادت: اهواز
◽️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۹
◽️محل شهادت: حلب_سوریه
◽️ مزار شهید: گلزار شهدای اهواز
#سالــروز_شهـادت🕊🍃
#یاد_شهید_با_ذکر_صلوات🌹
🍁| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: هادی . تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خی
⚘﷽⚘
قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: بردگی فکری
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
.
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
.
اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
.
.
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
.
.
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
.
.
- چرا اینطوری می خندی؟ ...
.
- خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
.
.
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
.
.
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
.
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
🍁| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره
⚘﷽⚘
قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: پیشانی بند
.
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
.
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
.
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...
.
.
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
.
.
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
.
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
.
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
.
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
🍁| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
💞لحظه وصـل به يك چشم زدن مـیگذرد... اين فراق اسـت كه هر ثانيه اش يكـسال استـــ😔💞 #شهید_
⚘﷽⚘
این ٺڪرار و از شما گفٺن
ویادآورے خاطرها
ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ
ٺڪرار زندگے سٺ
و مرور مے ڪنم آخر شب
خاطره ها را و ٺکرار
خوش ںفس ڪشیدڹ ها را
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman
🌿
⚘﷽⚘
#حدیث روز
حضرت امام رضا (ع) میفرمایند :
به خداوند خوشبين باش ،
زيرا هركه به خدا خوشبين باشد ، خدا با گمانخوش او همراه است ،
و هركه به رزق و روزى اندك خشنود باشد ، خداوند به كردار اندك او خشنود باشد ،
و هركه به اندك از روزى حلال خشنود باشد ، بارش سبك و خانوادهاش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنيا و دوايش بينا سازد و او را از دنيا به سلامت به دار السلام بهشت رساند .
📚 تحف العقول ، ص 472
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
اينگونه بود 🌹
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد، همان جلوی در مینشست. هر کس وارد میشد جلوی پای او میایستاد و با خوشرویی از او استقبال میکرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد. اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد. گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد، آقا برخاست و دست بر سینه احترام گذاشت. نگاه که کردم کسی را ندیدم! تعجب کردم!
آقا که نشست تازه متوجه شدم، کودکی وارد شده بود که به نظر بیش از ده سال نداشت.
بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
📚 این بهشت، آن بهشت، ص۵٧
@dosteshahideman🌸🌸🌸
⚘﷽⚘
✍ #برگی_از_خاطرات
راوی : برادر شهید
محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود.... میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ،
مجموعه کتابهایش را خوانده بود.... #همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همهکتابخانهاش به جز چند کتاب ، کتابهای دفاع مقدسی بود #خاکهای_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان #ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتابهایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... #کوچه_نقاشها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت.
#محمودرضا_بیضایی
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
ساعت ۴ صبح بود که مجبور شد بزنه به خط، پاتک خورده بودیم و داشت خط میشکست .
فوری خداحافظی کرد. داشت میرفت بیرون از مقر، یهو برگشت...
انگشتر و ساعت و کارد و هرچی که ارزشمند بود رو در آورد و گذاشت رو میز، بعدم پلاکشو درآورد گذاشت کنار همونا...
گفتم چکار میکنی سیدمجتبی؟
گفت:
اگر برنگشتم، نامردا از من چیزی غنیمت نگرفته باشن برن باهاش کیف و حال کنن.
اینو گفت و خندید و رفت!
@dosteshahideman🌸🌸🌸
⚘﷽⚘
.
#رفیقخـاص
.
در میـانِ قبـورِ شهـدا قدم میزدم...
بوے عطرِ دلانگیز آب و خاڪ
هـوش از سرم برده بود (:
همینطور ڪھ بھ مَزارِ رفیق شهیدم
نزدیڪ میشدم ؛ یادِ اینجملهافتادم:
"شهدا خاڪیانـد!
ڪافیست باران بزند؛تا
عطرشان همه جا را پُرڪند"
.
#ڪاشمیشـدهمچوشهداخاڪےباشیـم(:
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_بابک_نوری_هریس
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
💌بـہ اميـد روزی ڪـہ...
📡 متـن تمـام روزنامه هـا
✍ يـڪـ جملـہ بـاشـد
و آن : 👇
🎉مهـدي آمـد...🎉
#اللﮩـم_عجل_لولیڪ_الفـرج
#السـاعـہ🍃♥️
🎈🍃ـــــــــــــــــــــــــ.....
دلنـــــ✍ـــــــویس
@dosteshahideman💚
⚘﷽⚘
🌈✨🌸🍃🌈✨🌸🍃🌈✨🌸
#چـــادرانـــہ💫
وخـُدا گُـفتْ تُـو رِیْحـٰانـہِ خِلقَتے😍😉😇
#چادرمراعاشقمـ...❤️🍃
@dosteshahideman💚
⚘﷽⚘
#یاصاحبالزمان"عج"✨
ـجُمعہ
تنهـا با تُـ♥️
زیبـا میشود :)
ای قــرارِ دل بےقرارم♢•
| #اللهمعجللولیڪالفرج |🌱
@dosteshahideman💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قراردمغروب
💚 بریم حرم امام رضا 💚
🌾از همه دل میبری😔...دل های شکسته💔رو خوب میخری😭🌾
🎤 #محمدحسینپویانفر
#رزقمعنوی
🌾 @dosteshahideman💚
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
📽 کلیپ
وداع فرزند شهید با پیکر مطهر بابا حامد عزیزش در معراج شهدا مدافع شهید حامد سلطانی ❤️
@dosteshahideman🌹🌹🌹
⚘﷽⚘
ابراهیـم همیشہ میگفـت :
تا وقتے ڪہ زمانِازدواجتون نرسیـده
دنبالِ ارتباطِ ڪلامے با جنسِ مخالف نرید ؛
چون آهسته آهسته خودتون رو بہ نابودے میڪشید !
#شهیدابراهیمهادی♥️
👇👇👇👇👇
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: پیشانی بند . قبل از اینکه فرصت کنم دوبار
⚘﷽⚘
قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی
.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
.
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
.
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
.
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
.
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
.
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
🍁| @dosteshahideman