⚘﷽⚘
🏳بسیجی یعنی علی(ع) که تمام وجودش وقف اسلام بود.
«امام خامنه ای»
🇮🇷هفته بسیج🇮🇷 بر خط شکنان مخلص گرامی باد.
✨التماس دعای فرج 💫
#شهیدمحمودرضابیضایی
🌷| @dosteshahideman
3.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
بــاهـم تـمـاشـا کـنـیـم🥀
#شهادت_آرزومه😍
#شهداگاهینگاهی😭
#شهداحلالمونکنید😔
🌷| @dosteshahideman
3.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم مدینه خونه حضرت زهرا 💚
🌾دم غروبه.باز رو یه تل .🌿
🎤 #مهدیرسولی
#رزقمعنوی
🌷| @dosteshahideman
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
رهبر انقلاب: این حدیث دربارهی من و امثال بنده است!
🌷| @dosteshahideman
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
📹 بچهها بگردید دوستِ صادق پیدا کنید؛⁉️
🎙 حاج حسین یکتا
#رفیق_شهید
🌷| @dosteshahideman
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
⭕️ببینید | توصیههای رهبر انقلاب به بسیجیان🌹
🌷| @dosteshahideman
سید رضا نریمانیFadaeian_Moharam_9808_03.mp3
زمان:
حجم:
20.44M
#روضه
تادیدم که افتادی روی زمین...
کربلایی #سیدرضانریمانی
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت یازدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی ا
قسمت دوازدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
🌷| @dosteshahideman