eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ برکت روزمان از نگاه شماست ؛ که اگر نباشد ، ما کجا و یاد شما کجا ..! ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 🌷| @dosteshahideman ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
⚘﷽⚘ باید شهید شد(: مُردَن؛ حقِ مان نیست...! ‌ :( 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اعلام تعداد صلوات ها برای سلامتی مهدی فاطمه(عج)وشادی روح داداش محمود😍 تاکنون 👇👇 💞 ۳۹۰۰۰ شاخه گل صلوات💞 شما هم در این ختم صلوات شریک شوید🌹 تعداد را به ایدی زیر بفرستید🌹 @Tagder60
❁﷽❁ #یاامیرالمومنین❤️ بہ دل یاد علے حصن حصین اسٺ بخوان ناد علے از اصـل دین اسٺ اگر مِهر علے بر دل ندارے حسابٺ با ڪراماً الڪاتبین اسٺ #مولے_الموحدین🌹🍃 🌷| @dosteshahideman
2.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم مشهدالرضا 💚 🌾خوشبختی یعنی امام رضا تو زندگیت😭🌿 🎤 #امیربرومند #رزق‌معنوی 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠 عکس نوشته‌ یک رزمنده عراقی روی عکس شهید بیضائی : 💫هرگاه سلاحم را بدست میگیرم... یاد تو می افتم بیضائی! 🌸تو زنده ای و ضربان قلب تو را با هر بار شلیک احساس میکنم. 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ دلت که گرفت با رفیقی دردو دل کن که اسمانی باشه...🕊این زمینی ها در کار خود مانده اند...🥀✨ شهید.... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ بی گمان "چشم" خبر می‌دهد از سر درون ورنه چشم شهدا این همه آرام نبود ‌ 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چراهای بی جواب من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی
⚘﷽⚘ قسمت بیستم داستان دنباله دار نسل سوخته: تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ... بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ... نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ... و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ... - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ... 🌷| @dosteshahideman