⚘﷽⚘
#کلام_شهید
✍ من دنیا را طلاق دادم!
خداے بزرگ مرا
در آتش عشق سوزاند ...
مقیاسها و معیارهای جدید
بر دلم گذاشت و
خواستہ هاے عادی ، مادی و شخصے در نظرم حذف شد و روزگاری گذشت
کہ دنیا ومافیها را سه طلاقہ کردم و از همه چیز خود گذشتم.
ازهمہ چیز گذشتم
و با آغوش باز بہ استقبال مرگ رفتم
واین شاید مهمترین و اساسے ترین
پایہ پیروزی من دراین امتحان سخت باشد..
#شهید_دکتر_چمران🌹
🌷| @dosteshahideman
5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🎥تصاویری تکاندهنده از لحظه مجروحیت #شهید_مدافع_حرم حامد جوانی ، شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد💔🕊
#شهید_ابوالفضلی 😔
یا اباالفضل(ع)...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا
هرگاه مایل به گناه بودی
این سه نکته را فراموش مکن :
⇦خدا میبیند
⇦ملائک مینویسد
⇦درهرحال مرگ میآید..
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
شهدا حواسشون به اعمالشون بود🌹
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸
📝ثبت نام #ختم_قرآن به نیت
📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار تمامی شهیدان😍
🌷جزء(۱)👈شهیدجوادحسناوی
🌷جزء(۲)👈شهیدعباس کردونی
🌷جزء(۳)👈شهیدسیدمهدی موسوی
🌷جزء(۴)👈شهیدحجت الله رحیمی
🌷جزء(۵)👈شهیدانابراهیمهادی/سیاهکالیمرادی/بیضائی/ولایتیفر/احمدمشلب
🌷جزء(۶)👈شهیدعبدالهی
🌷جزء(۷)👈شهیدخلیلتختینژاد/شهیدملایی
🌷جزء(۸)👈شهیدان ابراهیم هادی/حیدرضاشاهنده
🌷جزء(۹)👈شهیدان کرمیطهماسبی/محمدصالحشهیم/ضیاءالدینعلیپور
🌷جزء(۱۰)👈شهدایگمنام/شهیداحمدپلارک
شهیدحمیدرضاشاهنده
شهیدضیاءالدین علیرضاپور
🌷جزء(۱۱)👈شهیدانهمت/ابراهیمهادی
🌷جزء(۱۲)👈شهیدانعلیشاهسنایی/سیاهکالیمرادی
🌷جزء(۱۳)👈شهیدبیضائی
🌷جزء(۱۴)👈تمامی شهدا
🌷جزء(۱۵)👈شهیدآزاد قادری
🌷جزء(۱۶)👈شهیدمحسنحججی
🌷جزء(۱۷)👈شهیدضیاءالدینعلیپور
🌷جزء(۱۸)👈شهیدحمیدرضاشاهنده
🌷جزء(۱۹)👈شهیدعلی اکبرناصح
🌷جزء(۲۰)👈شهیدذوالفقاری
🌷جزء(۲۱)👈شهید علی اکبرناصح وپدرومادوشهید وهمه شهدا
🌷جزء(۲۲)👈شهید ابراهیم هادی.شهید محمد مهدی رضوان.شهید تورجی زاده.شهید حمیدسیاهکالی مرادی
🌷جزء(۲۳)👈 شهید عبدالحسین عبدالهی همایون آذر🌹
🌷جزء(۲۴)👈شهیدان احمدمشلب...علی الهادی...مهدی یاغی...ابراهیم هادی
🌷جزء(۲۵)👈شهیدان بیضائی/حسینمعزغلامی/ شهدای مدافع حرم
🌷جزء(۲۶)👈شهیداندفاعمقدس
🌷جزء(۲۷)👈شهیدان مدافع حرن
🌷جزء(۲۸)👈شهیدان تورجیزاده/بیضائی/حججی
🌷جزء(۲۹)👈شهید محمدرضادهقانشهدایگمنام
🌷جزء(۳۰)👈شهیدان گمنام/شهیدبیضائی
🍃ختم قرآن به نیت تمام شهدا است🍃
🌷✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم
یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد.🌷
@shahidhojat
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
♡
پۍڪجابفرستمدلـمرا
وقتۍفقطبهانہ
ششگوشہ
|حُسیـن|راگرفتہاسـٺ
#حسیݩمݩ♥️
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#حسینجان
ما را چنان تشنه بخواه
که هیچ آبے
جز عطش ِ #کربلا
سیرابمان نکند ... !
🍁
🌷| @dosteshahideman
1_1220906.mp3
زمان:
حجم:
1.58M
#فایل_صوتی 👆
🔷🔹 زیارت آل یاسین
🔹با نواے : #سیدمهدی_میرداماد
روز جمعه زیارت کنیم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌷| @dosteshahideman
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم حرم شاه کربلا 💚
به نیابت از شهیدبزرگوار
🌹شهیدامیرحاجامینی🌹
🌾آهازدوری..خوابدیدم😭🌾
🎤 #حسینطاهری
#رزقمعنوی
🌾 @dosteshahideman
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷🌾
⚘﷽⚘
🔸۱۵ سالش بود که برادرم از آلمان یک دست لباس مارک دار آدیداس برایش فرستاد.
یک بار هم نپوشید.
گفتم چرا؟
بی درنگ جواب داد:«من تابلوی استعمار نمی شوم»
#کالای_ایرانی
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: گدای واقعی ... راست می گفت ... من کلا چند دست لبا
⚘﷽⚘
قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
🌷| @dosteshahideman