eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ #نماهنگ ما پیش‌مرگ مردم هستیم 🔺 ای‌کاش می‌مُردم و چنین حادثه‌ای رو شاهد نبودم...❤️ پیشنهاد دانلود 🌹 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم توکوچه های مدینه 💚 به نیابت شهید🌷 🌷شهید وحید زمانیان🌷 🌾کنج خونه تو بستر افتادی...😭🌿 🎤 #نریمان‌پناهی #رزق‌معنوی 🌷| @dosteshahideman
YEKNET.IR - tak - shabe 2 fatemie avval 98.10.19 - narimani.mp3
8.76M
🔳 #ایام_فاطمیه 🌴شرمنده ی روی کبود توام یاس خمیده 🌴جز تو جواب سلام علی رو هیشکی نمیده 🎤 #سید_رضا_نریمانی ⏯ #زمینه 👌فوق زیبا 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ‏دادن آبرو بسیار سخت‌تر از جان دادن است چه امتحان سختی سردار فاتح باشی و با اقتدار پایگاه عین‌الاسد آمریکا را با آن همه پیچیدگی بزنی ولی بلافاصله برگردی و به همه پاسخ بدهی و به جای همه پاسخ بدهی؛ روبروی مردمت بایستی و همه مسوولیت هواپیمای اوکراینی را به عهده بگیری. "حسین یکتا" 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ هرکه شد گمنام تر زهرا خریدارش شود😍 بر در این خانه از نام و نشان باید گذشت😍 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🔺‏یکی بعد از حادثه فاجعه بار میگه خوشبختانه همه بیمه بودن و دیه میگیرند! 🔺یکی هم بعد از حادثه فاجعه بار میگه عذر خواهی میکنم و گردنم از مو باریک تر!🌹 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت پنجاه و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگ
⚘﷽⚘ قسمت شصت داستان دنباله دار نسل سوخته: جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ... روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ... یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ... سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ... شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... کاری داری؟ ... دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ... و زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - تو دیگه بچه نیستی ... باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ... 🔲| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت داستان دنباله دار نسل سوخته: جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه ن
⚘﷽⚘ قسمت شصت و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: شاگرد جدای از برنامه های عبادی اون دفتر ... برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم ... قدم به قدم و ذره به ذره ... از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم ... نباید یهو تخت گاز جلو بری ... یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی ... یا کلا می بری و از این طرف بوم ... چله حدیثیم تموم شده بود ... دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم ... که برنامه جدید این چله بشه ... یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا ... چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت ... و من همچنان ... دست از پا درازتر ... سوار تاکسی های خطی ... داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو ... روی یه دیوار نوشته بود ... "خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" ... امام علی علیه السلام ... تا چشمم بهش افتاد ... همون حس همیشگی بلند گفت... - آره دقیقا خودشه ... و این حدیث برنامه چله بعدی من شد ... تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد ... کار ... قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت ... توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد ... چند دقیقه بهش خیره شدم ... و رفتم تو ... سلام آقا ... نوشتید شاگرد می خواید ... هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ ... خنده اش گرفت ... چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید ... که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم ... - چند سالته؟ ... 15 ... جا خورد ... ولی هنوز بچه ای ... در عوض شاگرد بی حقوقم ... پولش مهم نیست ... می خوام کار یاد بگیرم ... بچه اهل کاری هم هستم ... صبح ها میرم مدرسه ... بعد از ظهر میام ... 🔲| @dosteshahideman