eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ مهربـــان کـه باشی خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد ڪرد درست مثل تو ای شهیــد و صبــــــــح مگر چیست؟ جز لبخنـــــد مهربانــــــت… 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💌 😔 ابراهیـم‌ همیشہ‌ میگفـت : تا وقتے ڪہ زمانِ‌ ازدواجتون نرسیـده دنبالِ با نرید ؛ چون آهسته آهسته خودتون رو بہ میڪشونید ! .... فضا، فضای مجازی است ، ولی نامحرم، نامحرم واقعی است ! برایش تک‌تک حرفها و شکلکها حقیقی است. روی قلبش اثر میگذارد... 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی سوره کوثر به مناسبت شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها در کانال برگزار میشود ✅ تعدادثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آماردرحرم مطهر 🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 ازطرف شما عزیزان ثبت میشودو نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️ فرصت تا آخر روز یکشنبه ۶ / ۱۱/ ۱۳۹۸ ✳️به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به مادر بزرگوارشان فاطمه زهرا ( س ) و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد سوره کوثر را که‌ می خوانید،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع آماردر حرم مطهرامام رضا ( ع ) مطهر ثبت شود و تشکروعاقبت بخیری ازحضور پر رنگتون 🌹 ⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد تلاوت سوره کوثر در ختم دسته جمعی 👇👇 🆔@ZZ3362
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم کوچه های مدینه 💚 به نیابت شهید🌷 🌷شهیدسردار علی هاشمی 🌷 🌾ای مادر غمخوار شده..😭🌿 🎤 #مهدی‌رسولی #رزق‌معنوی 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ : +من‌وشـماڪوچڪترین‌نقشـی‌ نداشتـیم هدایت‌فقط‌به‌عهده‌خداوندبوده‌ :)♥️✨ میبینــی‌رفیــق؟! بزرگمـردی‌مثل‌ دربرابر‌خدا خودش روچقــدرڪوچک میبینــه..! 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ♥️🌱 ♡مـتولدشـدم‌اصـلـا‌کـه‌شـوَم‌نـوکـرتـو بی‌توعمـرم‌همه‌باطل،همـه‌دم‌علـافی‌ستــ❥ 💚 ❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ عاشقانه های💞شهدایی سرِ سفره‌ےِ عقد آروم درِ گوشم گفت: میدونے من فَردا شَهید میشَم؟ خندیدم و گفتم..از کجا میدونے؟ نڪنه علمِ غِیب داری!💭 گفت: آره..دیشب مادرم حضرتِ زهرا(س) رو تو خواب دیدمـ..🍃 ازدواجمونو بهم تبریڪ گفت بعدشم وَعده‌ے شَهادتمو داد. . . بُغض کردمُ گفتم: پس من چے؟ میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری برے؟!😞 نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری! توڪہ میدونے فردا میخواے شَهید بشے چرا نشستے پایِ سفره عقد. . .💍 چرا خواستے منو به عقدِ خودت دربیاری!؟ دستمو گرفت خندیدُ گفت: آخہ شنیدم شَهید میتونه بستگانشو شفاعت ڪنه!🥰 میخوامـ که اون ۲نیا جزوِ شفاعت شده هام باشے. . . میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم. . .🎈 ‌به_روایت_همسر_شهید شهید هادی_ابراهیمی {مدافع‌حرم} 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹
⚘﷽⚘ سلام حاج قاسم. سلام حاجی مهربانی ها حالا که دوستان شهیدت را دیده ای ارام گرفته 😔 حاج قاسم هنوزم خبر رفتنت را باور نمیکنم😞 انقدر منتظر شهادت بودی که حتی چشمانت گواهی میداد که منتظر شهادت هستی مارا حلال کن که بجای رفتن به حرم میرویم کیش به جای حمایت از سید علی حمایت میکنیم از جم تی وی بازهم شرمنده حاج قاسم😞😞😞 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: مرد بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم
قسمت هفتاد و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: شب آخر سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ... شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ... شب آخر ... پادگان حمید ... خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ... - تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ... با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ... پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟... چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ... - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ... 🌷| @dosteshahideman