eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ شهید علی چیت‌سازیان : اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم ... انقلاب نمی‌کردیم ، ما بنده‌ی خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌کنیم، سرِ حرفمان هم ایستاده‌ایم ... اگر تمام دنیا ما را محاصره‌ی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست... سلاح ما ایمان ماست. ایمان بچه‌هاست که توی خلیج فارس با ناوهای غول پیکر می‌جنگند... حاضریم که تمام سختی‌ها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلب امام عزیزمان شاد شود. همین!" !! 🌷 | @dosteshahideman 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷🕊
سلام اگه مداحی شهید گمنام سلام رو دارین برام بفرستین اجرتون با شهدا خادم الشهدا :ناحله @gharibjamandeh
⚘﷽⚘ 😔 حسین جان سهم تو شهادت بود فدای خواهر حسین (ع) شدن بود ولی سهم من از عاشقی غربت و دورییه آرزوم بشم راهی سوریه بغی تو سینمه آهی توی دلم بی بی جان نظر تو جون ناقابلم ❤️ رمز عاشقیت را نمی فهمم ، از کوثر گذشتنت را نمی فهمم چون تو عاشق و سبک بال بودی 🦋❤️ #شهید_محمود_رضا_بیضائی 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / بیست و نه 🌷معمولا توی اتاق پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب هم که می‌گذشت نمازش طولانی‌تر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم طلبه‌ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال می‌خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست… 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌷شهید، الگوی جوان🌷 🔷رهبر معظم انقلاب: 💠اگر شهیدان درست معرفی شوند، جوانان آنها را بعنوان الگو انتخاب می کنند. 💠 اگرجوانان ما به شهدا دل ببندند، راه آنان را دنبال می کنند. 💠شهید بیضائی نمونه ی شهیدی که بخاطر معرفی خوب، جوانها به آنها دل بستند. 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ بچه‌ها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره؛ یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه، یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه! 🍃| @dosteshahideman 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@mojtahediie1_184596531.mp3
زمان: حجم: 3.97M
⭕️ در جوونهایی در امت اسلام پیدا میشن که همه چیزشون ... 👈تو اکثر جوونا خوشتیپن، شیکن ،اما از ادب هیچی نمیفهمن... شما رو از تلگرام می گیرید.؟؟؟.. 🎤 استاد 🌺| @dosteshahideman
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🌹حاج حسین یکتا : بابا حاج قاسم دل همه بچه یتیما رو برده حاج قاسم قاسم الجبارین . ترامپ داشت می لرزید حرف میزد 😢 ❤️محبوب و معشوق مون رو زدی عشق مون رو زدی اشتباه کردی هر جوان ایرانی یک حاج قاسم.❤️ 🌺🌺🌺🌺🌺 راوی : حاج حسین یکتا 🌸🌸🌸🌸🌸 #شهید_محمود_رضا_بیضائی 🌹 برای عاقبت به خیری همه #صلوات🌹 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: سواحل هاوایی صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شن
قسمت صد و سه داستان دنباله دار نسل سوخته: Breaking time عین همیشه ... وسط درس ... درس رو تعطیل کرد ... به حدی به بچه ها فشار می آورد ... و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد ... که تا اسم Breaking time می اومد ... گل از گل بچه ها می شکفت ... شروع کرد به خندوندن بچه ها ... و سوژه این بار ... دیگه اجتماعی ... سیاسی یا ... نبود ... این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت ... و از بین همه ... حضرت زهرا ... با یه اشاره کوچیک ... و همه چیز رو به سخره گرفت ... و بچه ها طبق عادت همیشه ... می خندیدن ... انگار مسخ شده بودن ... چشمم توی کلاس چرخید ... روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه ... فقط می خندیدن ... و وقتی چشمم برگشت روی اون ... با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم... اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود ... نه هیچ توجیه دیگه ای ... گردنم خشک شده بود ... قلبم تیر می کشید ... چشم هام گر گرفته بود ... و این بار ... صدای سائیده شدن دندان های من بهم ... شنیده می شد ... زل زدم توی چشم هاش ... به حرمت اهل بیت قسم ... با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم ... به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم ... از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم ... اون شب ... بعد از نماز وتر رفتم سجده ... خدایا ... اگر کل هدف از خلقت من ... این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش ... به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره ... خدایا تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم ... نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو ... من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم ... در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم ... به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ... ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ... و سه روز ... پشت سر هم روزه گرفتم ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت صد و سه داستان دنباله دار نسل سوخته: Breaking time عین همیشه ... وسط درس ... درس رو تعطیل کرد .
قسمت صد و چهار داستان دنباله دار نسل سوخته: استوکیومتری حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم ... نیم ساعت به زمان همیشگی ... بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم ... قلبم آرام بود ... و این ... آغاز نبرد ما بود ... با اینکه شاگرد اول بودم ... اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم ... حتی توی راه رفت و آمد ... کتاب رو جلوتر می خوندم ... با مقوای نازک ... کارت های کوچیک درست کردم ... و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم ... هر مبحثی رو که می دیدم ... توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم ... تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود ... کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش ... عدد اتمی و جرمی و ... حفظ کردم ... توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم ... هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد ... مال من بود ... علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو ... من مخ ریاضی بودم ... به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ... ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم ... بعد از نوشتن سوال ... هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود ... من، جواب آخرش رو می گفتم... و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ... کم کم داشت عصبی می شد ... رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند ... هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه ... من به خودم بیشتر سخت می گرفتم ... و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد... بارها از در کلاس که وارد می شد ... من پای تخته ایستاده بودم ... و داشتم برای بچه ها ... درس جلسات قبل رو تکرار می کردم ... تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم ... توی اتاق پرورشی بودم ... که فرامرز با مغز اومد توی در ... - مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه ... همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن ... خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه ... گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم ... تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی ... قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ... خبر به بچه های پایه اول که رسید ... صدای درخواست اونها هم بلند شد ... 🌷| @dosteshahideman
❣نامت شروع فصـ🍂ــل ☆•★هر ی توست ❣حتی اگر نباشی 👤 ☆•★باران بهانه ی ❣در های تلخم ☆•★کابوس را شکستـ⚡️ـم ❣آنجا چه جای کابوس⁉️ ☆•★این آشیانه ی ❣دلتنگ💔 می نویسم ☆•★یک صفحه از دلم را ❣حتی اگر ☆•★این خانه خانه ی توست....😔 🌙 🌙 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا