eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ نہ از شهامتِ تو عاشقانہ تر شعرے ست ... نہ از شهادتِ تو دلبرانہ تر هنرے ...
⚘﷽⚘ 🔆رسول اكرم صلى الله عليه و آله : كُنْ لِلْيَتِيمِ كَالْأَبِ الرَّحِيمِ وَ اعْلَمْ أَنَّكَ تَزْرَعُ كَذَلِكَ تَحْصُد. براى يتيم چون پدر مهربان باش، و بدان كه هر چه كِشت كنى همان مى دروى. 💠فرزندان شهدای مدافع حرم و ولایت را فراموش نکنیم.یا علی 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💌 این چیه؟! عکس دخترمه بده ببینمش خودم هنوز ندیدمش چرا؟! الان موقع عملیاته می‌ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده، باشه بعد.. .. 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ شهیدان قصه پر سوز عشقند شهیدان راهیان کوی یارند شهیدان عاشق و خونین تبارند ❤️❤️❤️❤️ #به_یاد_محمود_رضا 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ میگفت اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا را نصیبت می ڪند... یڪے پر تلاش باش و دوم اخلاص... این دو را درست انجام بدهے خدا شهـادت را هم نصیبت می ڪند...:)💔 "شهـید حسـن باقرے" 🌹| @dosteshahideman
ما را مگو حكايت شادی كه تا به حشر مائيم و سينه ای،كه در آن ماجرای توست! -یادت را زنده نگه می داریم- 🇮🇷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهاردهم داستان دنباله دار نسل سوخته: کنکور حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد .
⚘﷽⚘ صد و پانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ... با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ... سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ... جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ... چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ... وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ... هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... 🌷| @dosteshahideman