دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد .
⚘﷽⚘
قسمت صد و بیست و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... ولی
⚘﷽⚘
قسمت صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دربست، مردونه
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ...
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...
جدی؟ ...
چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
★گوییا خوابیدهای
اما کجا⁉️
↶ #عند_رَبّ ↷
🔹که از هر #بیداری
🔸بیدارتری👌
🔹نگاه کن ما را
🔸که به #ظاهر بیداریم😔
🔹کمکمان کن
🔸که بیدار شویم از خواب #غفلت
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
میلادی: Wednesday - 19 February 2020
قمری: الأربعاء، 24 جماد ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#سلام_امام_زمانم❤️
دلم گرفته ازاین روزهای تكراری😞
كه بی حضور ِتو هر لحظه میشود جاری
چقدر جاده وصلت ترك ترك شده است💔
سحابِ رحمتِ حق كِی دوباره میباری😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
با تبسم های گرمت
روز من آغاز شد✨🌱
صبح آمد
خنده ات جاریست
لبخندت بخیر
ای #شهید_من❤️
روزتون متبرک به نگاه شهید محمودرضا بیضائی🌹🕊
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
امام صادق عليه السلام:
🔷ستمگر برگِرد نفْس خويش مى چرخد
و ميانه رو برگرد دل خويش
و پيشتاز برگرد پروردگار عزّوجلّ خود
ميزان الحكمه جلد9 صفحه380
🌷| @dosteshahideman
🌺بسم رب الشهداء🌺
ختم صلوات امروز
به نیت
❤️شهیدگمنام❤️
سهم شما۵ صلوات😊
قبول باشه😍
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
اَلا ای شمس تبریزی
#فقط_شهیدمحمودرضابیضائی_بخواند
آهای محمودرضا!
این هم دفعهی بعد!
سرحال آمدهام جبران کنم!
شرط است بگذاری اول از همه دستت را ببوسم، اسلحهات را، کُلاه چتربازیات را، کوثرت را! کوثر...
کوثر مقاومت...
دختربچهای که زود تنهایش گذاشتی!
تو هم اهل حدیث نفس بودی!
و نفس تو عاشق شهادت بود! آخیش! چقدر راحت بود حرفزدن با تو! بیخود این همه سال، خودم را اذیت کردم! یادم باشد از برادرت بپرسم شهادتت چه روزی بود؛ هر هفته آن روز عکست را ببوسم! و هر هفته آن روز، متنی در مدحت بنویسم؛ برای خودم،
نه مخاطب
و نه حتی خدا!
فقط برای خودم و برای خودت!
برای تو یعنی برای خدا!
چون تو تا پذیرایی خانهی خدا رفتی! چون تو پروانهای بودی که از بال زیباییهایت، از بال زندگیات، از بال زنت، از بال کوثرت، از بال برادرت احمدرضا و از بال مادرت گذشتی... گذشتی و همهی ما زمینیان را جا گذاشتی! و حالا خندههایت کاغذی نیست! چشمهایت حتی! جانی! جان شدهای! بازی میکنی با دل آدم! زنده میکنی، میکشی، اشک میگیری، میخندانی! کاش عوض صورت زیبای تو، تیر تکفیریها قلب آلودهی مرا هدف میگرفت! کاش میشد فقط یکبار دیگر، تو را در مسجد ارک، زیارت کنم! همان اطراف است دادگاه مطبوعات! والله هر بار که پایم به محکمه باز میشود، یاد آن شب رویایی میکنم! شبی که شمس داشت و شمسی که بچهی تبریز بود!
🌷 | @dosteshahideman