eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ با تبسم های گرمت روز من آغاز شد✨🌱 صبح آمد خنده ات جاریست لبخندت بخیر ای ❤️ روزتون متبرک به نگاه شهید محمودرضا بیضائی🌹🕊 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ امام صادق عليه السلام: 🔷ستمگر برگِرد نفْس خويش مى چرخد و ميانه رو برگرد دل خويش و پيشتاز برگرد پروردگار عزّوجلّ خود ميزان الحكمه جلد9 صفحه380 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهداء🌺 ختم صلوات امروز به نیت ❤️شهیدگمنام❤️ سهم شما۵ صلوات😊 قبول باشه😍 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اَلا ای شمس تبریزی آهای محمودرضا! این هم دفعه‌ی بعد! سرحال آمده‌ام جبران کنم! شرط است بگذاری اول از همه دستت را ببوسم، اسلحه‌ات را، کُلاه چتربازی‌ات را، کوثرت را! کوثر... کوثر مقاومت... دختربچه‌ای که زود تنهایش گذاشتی! تو هم اهل حدیث نفس بودی! و نفس تو عاشق شهادت بود! آخیش! چقدر راحت بود حرف‌زدن با تو! بی‌خود این همه سال، خودم را اذیت کردم! یادم باشد از برادرت بپرسم شهادتت چه روزی بود؛ هر هفته آن روز عکست را ببوسم! و هر هفته آن روز، متنی در مدحت بنویسم؛ برای خودم، نه مخاطب و نه حتی خدا! فقط برای خودم و برای خودت! برای تو یعنی برای خدا! چون تو تا پذیرایی خانه‌ی خدا رفتی! چون تو پروانه‌ای بودی که از بال زیبایی‌هایت، از بال زندگی‌ات، از بال زنت، از بال کوثرت، از بال برادرت احمدرضا و از بال مادرت گذشتی... گذشتی و همه‌ی ما زمینیان را جا گذاشتی! و حالا خنده‌هایت کاغذی نیست! چشم‌هایت حتی! جانی! جان شده‌ای! بازی می‌کنی با دل آدم! زنده می‌کنی، می‌کشی، اشک می‌گیری، می‌خندانی! کاش عوض صورت زیبای تو، تیر تکفیری‌ها قلب آلوده‌ی مرا هدف می‌گرفت! کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر، تو را در مسجد ارک، زیارت کنم! همان اطراف است دادگاه مطبوعات! والله هر بار که پایم به محکمه باز می‌شود، یاد آن شب رویایی می‌کنم! شبی که شمس داشت و شمسی که بچه‌ی تبریز بود! 🌷 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+آمـاده ‌ ‌بودن با آرزوے داشتـن فـرق‌میڪند ! +شهــید محمود رضــا بیضائے📞 👈ما شهادت دادیم که زیباست🌸🍃👇 🌹| @dosteshahideman
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊 میخوام بگیرم اذن رهایی ،،ای شهدا ،،،،ای شهدا،،،،،🌸
⚘﷽⚘ #ادامه --------------------------- زندگی و خاطرات شهید محمود رضا بیضائی -------------------------- محمود رضا دوره ی آموزشی را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش ، خدمتش را در پادگان الزهرا (ع) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد . نقطه ی عطف زندگی محمود رضا ، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشود . بعد از اتمام سربازی ، علی رغم تشویق خانواده به تحصیل در دانشگاه ، با انتخاب خود و با یقین کامل ، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد . او بهمن سال 1382 وارد دانشگاه ی امام علی (ع) شد . ورود به دانشکده ی افسری ، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود . با این هجرت ، ادامه ی زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. او در سپاه ، نام مستعار (حسین نصرتی ) را برای خود انتخاب کرد ؛ نامی که به گفته ی خودش بر گرفته از ندای (هل من ناصر ینصرنی) مولایش حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به ندا بود . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #ادامه_دارد #محمود_رضا_بیضائی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❤️| @dosteshahideman
🔷امام صادق علیه السلام می فرمایند: 💠شیعیان مارا موقع نماز اول وقت امتحان کنید که چقدر برآن محافظت دارند. 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط ک
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ ... هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ... 🌷 | @dosteshahideman