⚘﷽⚘
#ادامه
---------------------------
زندگی و خاطرات شهید محمود رضا بیضائی
--------------------------
محمود رضا دوره ی آموزشی را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش ، خدمتش را در پادگان الزهرا (ع) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد . نقطه ی عطف زندگی محمود رضا ، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشود . بعد از اتمام سربازی ، علی رغم تشویق خانواده به تحصیل در دانشگاه ، با انتخاب خود و با یقین کامل ، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد . او بهمن سال 1382 وارد دانشگاه ی امام علی (ع) شد .
ورود به دانشکده ی افسری ، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود . با این هجرت ، ادامه ی زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد.
او در سپاه ، نام مستعار (حسین نصرتی ) را برای خود انتخاب کرد ؛ نامی که به گفته ی خودش بر گرفته از ندای (هل من ناصر ینصرنی) مولایش حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به ندا بود .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادامه_دارد
#محمود_رضا_بیضائی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❤️| @dosteshahideman
#نماز_اول_وقت
🔷امام صادق علیه السلام می فرمایند:
💠شیعیان مارا موقع نماز اول وقت امتحان کنید که چقدر برآن محافظت دارند.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#نماز_اول_وقت
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط ک
⚘﷽⚘
قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ...
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...
سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...
نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...
مهران ... کامران بدجور زرد کرده ...
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ ...
هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...
🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته
⚘﷽⚘
قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...
چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ...
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ...
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ...
بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ...
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ...
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ...
سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ...
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ...
سرم رو پایین انداختم ...
من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ...
علم و هدایت از جانب خداست ...
جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ...
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ...
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ...
باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ...
🌷| @dosteshahideman
ڪاش می شد؛
زمانه بر می گشت ...
آن مسافر؛
به خانه بر می گشت ...
نـور می شد و
صبـح می تابیـد !
مـاه می شد !
شبـانه برمیگشت !
#نایب_الزیاره_همه_دوستان
#شب_بخیر_علمدارم🌙
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#حدیث🌹
#نماز_ستون_چادر
پیامبر اکرم :
مثل نماز ، مثل ستون چادر است ، اگر ستون محکم و برقرار باشد ، طناب ها و میخ ها پرده ها مفید خواهد بود ؛ ولی اگر ستون چادر بکشند ، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارد
کنزالعمال ، ح 20575
🌷| @dosteshahideman
#دلبرانه❤️😭
|•رفیقی داشتم ڪه می گفت:
«اینجا ـ جَزیرِه_مَجنون
+ جآی دیوآنِه هاست..
دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند.
عآشقانی ڪه می خواهند
از راهِ میآنبُر_ به_خــدا برسند.»
+میانبـر، همان
«عشق_حسینبن_علیست»
ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست
ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت»
نیست:))
#حاج_حسین_یکتا🌺
🌷| @dosteshahideman
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر حاج قاسم جمعه این هفته بود
🔹رمزگشایی از شناسنامه سردار دلها از زبان جانشین سپاه قدس
🌷| @dosteshahideman
#بربالِ_سـخن
مواظب ضربه منافقین باشید.
اینها در نهادها، انتخابات در اجتماعات نفوذ میکنند و ضربه میزنند.
امام عزیزمان فرمود خطر منافقین از کفار بدتر است.
#شهید_علی_گودرزی🌷
📎 فـردا ،همه می آییم ...
🌹| @dosteshahideman
💕#عاشقانه_شهدا
🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم.
🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
🍃💞🍃تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
🍃🌹#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹| @dosteshahideman