دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته
⚘﷽⚘
قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...
چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ...
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ...
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ...
بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ...
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ...
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ...
سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ...
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ...
سرم رو پایین انداختم ...
من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ...
علم و هدایت از جانب خداست ...
جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ...
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ...
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ...
باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ...
🌷| @dosteshahideman
ڪاش می شد؛
زمانه بر می گشت ...
آن مسافر؛
به خانه بر می گشت ...
نـور می شد و
صبـح می تابیـد !
مـاه می شد !
شبـانه برمیگشت !
#نایب_الزیاره_همه_دوستان
#شب_بخیر_علمدارم🌙
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#حدیث🌹
#نماز_ستون_چادر
پیامبر اکرم :
مثل نماز ، مثل ستون چادر است ، اگر ستون محکم و برقرار باشد ، طناب ها و میخ ها پرده ها مفید خواهد بود ؛ ولی اگر ستون چادر بکشند ، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارد
کنزالعمال ، ح 20575
🌷| @dosteshahideman
#دلبرانه❤️😭
|•رفیقی داشتم ڪه می گفت:
«اینجا ـ جَزیرِه_مَجنون
+ جآی دیوآنِه هاست..
دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند.
عآشقانی ڪه می خواهند
از راهِ میآنبُر_ به_خــدا برسند.»
+میانبـر، همان
«عشق_حسینبن_علیست»
ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست
ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت»
نیست:))
#حاج_حسین_یکتا🌺
🌷| @dosteshahideman
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر حاج قاسم جمعه این هفته بود
🔹رمزگشایی از شناسنامه سردار دلها از زبان جانشین سپاه قدس
🌷| @dosteshahideman
#بربالِ_سـخن
مواظب ضربه منافقین باشید.
اینها در نهادها، انتخابات در اجتماعات نفوذ میکنند و ضربه میزنند.
امام عزیزمان فرمود خطر منافقین از کفار بدتر است.
#شهید_علی_گودرزی🌷
📎 فـردا ،همه می آییم ...
🌹| @dosteshahideman
💕#عاشقانه_شهدا
🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم.
🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
🍃💞🍃تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
🍃🌹#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#ادامه
-------------------------
خاطرات و زندگی محمودرضا بیضائی
--------------------------
در شهریور 1385 دوره ی افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری اش ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد .
پر کاری و کم خوابی ویژگی اصلی اش بود ؛ آن چنان که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت . معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پر کارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی کرد
-------------------------
احمدرضا بیضائی : محمودرضا، همیشه چشمانش سرخ و بدنش خسته بود ....
تا آنجایی که من میدانم آن شب که فردایش شهید شد را هم تا صبح نخوابیده بود 😭
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#ادامه_دارد
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
❄️✨یاشَهیدْ...
آن روزهای خوب که دیدم،خواب بود...
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست!
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
📝✨وقتی از گلزار شهدا برگشتم، به یکی از دوستان پیام دادم: جات خالی! صبح پیش رسول بودم
گفت:عه! تنها رفتی؟؟
گفتم: نه با یه پسری به اسم #حسین_وصالی قرار داشتم
پرسید: کی هست این پسره؟
گفتم: یه پسری که بهش میخوره ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه. عاشق رسوله
گفت: خب تعریف کن! چکار کردید؟چیا گفتید؟
- راستشو بخوای سر مزار هر شهید مدافع حرمی که می رسیدیم حدود ده دقیقه دربارشون حرف میزدیم.از زندگیشون،نحوه شهادتشون و...
ببین این پسره انقد درباره شهدای مدافع حرم و ماموریت های نظامی اطلاعات داشت!
انقد پیگیر رزمایش های نظامیه!!
انقد از خاطرات خودش و آموزشاش تعریف میکرد و انقد درباره رسول حرف میزد که اصن تابلوئه کاره ایه واسه خودش!
اما میگه مدافع و نظامی نیستم!😳
تازه علاوه بر اینکه عاشق رسوله، عاشق شهید بیضائی هم هست.
میدونی چیه؟! گوشیشو درآورد. عکس مزار شهید بیضائی رو نشونم داد.میگفت "ببین مزار رسول چقدر قشنگه.اونوقت مزار شهید بیضائی رو ببین چقد خاک میخوره و غریبه..."
گیر داده بود که چرا نظامی و مدافع نمیشم؟!ازم خواست که خودم برم توی کار....
- چه جالب! خب تیپش و اخلاقش چطور بود؟
- با اینکه دیدار اولمون بود اما یه پسر خوش سیما، مودب، خوشتیپ و خون گرمی بود!
تی شرت، ساعت نظامی، کلاهش مثل کلاه های رسول، کفش کالج، شلوار مخملی و عینک آفتابی!
تازه به قول خودش با موتور لگنی هم اومده بود!!!!!😁
- خدا حفظش کنه...
آره... خدا حفظش کرد...
اونم برای خودش...
#بهنقلاز_دوست_شهید🌸
#دوست ، تو رشد و تخریب شخص، خیلی مهمه...
اونم دوستهایی که روت اثر میذارن، نه اونایی که روشون اثر میذاری... یعنی #دوست_صمیمی
محمدرضا عجب دوستای صمیمی انتخاب کرده بود...
همه سیمشون وصل بود... بدون اتصالی...
#رفیقای_شهیدم👇
#محمود_رضا_بیضائی
#محمد_رضا_دهقان_امیری
#رسول_خلیلی
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد
⚘﷽⚘
قسمت صد و سی و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: وحشت
چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ...
به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ...
مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ...
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ...
شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ...
قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ...
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ...
🌷 | @dosteshahideman