11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#وفات_حضرت_زینب
حرم حضرت زینب سلام الله علیها
#صلی_الله_علی_بنت_فاطمه_الزهرا💔
⚘﷽⚘
شب وفات حضرت زینب است💔و تولد علمدار حرم
ان شالله در نزد عمه جانمان دعاگوی ما باشی💖
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
چھ #قشنگ گفت:
#شهیدشوشترے 🌱
✨دیروز دنبـال #گمنامے بودیم
و امروز مواظبیم
#ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد
و اینجا
#ایمانمان بومےدهد...
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
@dosteshahideman
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و شصت و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: جا مانده از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزو
⚘﷽⚘
قسمت صد و شصت و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت 10 دقیقه به ...
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ...
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...
سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ...
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ...
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟ ...
و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و شصت و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت 10 دقیقه به ... رسیدم خونه ... حالم خراب
⚘﷽⚘
قسمت صد و شصت و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
🌷| @dosteshahideman
1_196441297.mp3
زمان:
حجم:
3.28M
ادبِ #انتظار
💠استاد عالی ؛
توقعِ امام عصر(عج) در این زمان از ما ...
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
•°شـــبـــتــون حـسـیـنـے✨🌹°•
•°الـتـمـاس دعـاۍ فــرج🤲📿°•
•°وضـــو یــادتون نـــره🍃😉°•
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
⭕️کارشناس صهیونیست: سلیمانی یک استراتژیست با نفوذ بود!
#سردار_دلــــــــهـــــــا
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
لحظه وصـل به
يك چشم زدن مـیگذرد.
اين فراق اسـت كه
هر ثانيه اش يكـسال استـــ..
#محمود_رضا
🌹| @dosteshahideman
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
السَّلامُ عَلَیْڪِ یا سَیِّدَتی یا زیْنَبُ ، یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ یا بِنْتَ فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ
صدای #شهید_محمودرضا_بیضائی در حال سلام دادن به حضرت زینب (س)
#شهادت_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
🌹| @dosteshahideman
@Maddahionlin1_43081650.mp3
زمان:
حجم:
2.13M
سرباز #حضرت_زینب
🔹خوشا به غیرتت
🔸خوشا به این جنم
🎤🎤 #بذری
تقدیم به #شهید_اصغر_پاشاپور🌷
🌷| @dosteshahideman