eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
Z.Z: ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 همراهان گرامی کانال ،ختم دسته جمعی صلواتــ در کانال برگزار میشود ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 📖🕋📖 🕋📖 📖 💠همراهان گرامی کانال ، ختم دسته جمعی صلوات، ذکر توصیه شده در ماه شعبان ( اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) ❇️فرصت از زمان اعلام متن در کانال (اکنون) تا پایان ماه شعبان ❇️به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه 📣لطفا تعداد صلوات درخواستی خود را که‌ میفرستید ،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع صلوات ها در حرم امام رضا علیه السلام ثبت گردد و خدمت شما در اخر ماه اعلام گردد تشکر از حضور پر رنگتون 🌹 عاقبت بخیر باشید ان شاء الله 🌺 به ایدی زیر پیام بدهید جهت شرکت در ختم صلوات👇👇👇 🔽🔽🔽 ایدی🌺 🆔 @ZZ3362
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه #قسمت_دوم(۲) 💯تعجب کردی‌از این موضوع؟؟؟👇💯 ✅دقت کردی‌ اگر بری پیش طبیب و‌
⚘﷽⚘ ۳ ✅عجیب بودن گناه و معصیت به چیه؟ ببینین بچه ها خدا جهان رو در یک نظم خاصی آفریده مثلا سرعت گردش زمین به دور خورشید🌞 کاملا مشخصه لذا برخی نرم‌افزارها از الآن ساعت اذان ماه ها‌و سال های‌بعد رو اعلام کردن و درست هم در میاد ☺️ 💢در این جهان منظم خدای مهربون به انسان اختیار و‌ اراده داده لذا گاهی انسان اشتباه میکنه و خلافی میکنه‌که دقیقا به‌ضرر خودش هست ♨️ اما خدا میاد اسمش رو میذاره گناه و‌معصیت می فرماید مرا عصیان کردی عه من به خودم ظلم کردم من خودمو بیچاره کردم با دروغ، غیبت، تهمت، دزدی، دل شکستن و.... خدایا چرا شما ناراحت میشی؟ ❗️تعجب همینه وقتی من به خودم ظلم کردم و خودمو مسموم کردم به ماده کثیفی‌به نام گناه چرا خدا میگه نافرمانی منو کردی!! تعجب نداشت؟ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔰مهدي حسن قمي از كوچك ترين #دوستان ابراهيم مي گفت: 🌷يادم هست ابراهيم به #ساندويچ_الويه علاقه
⚘﷽⚘ حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود. گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱ 🌹 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🎥👆👆 مسئولان فرهنگی کشور خسته نباشيد... 🔺نمی‌دونم با دیدن این کلیپ خنده‌تون می‌گیره یا گریه! فقط می‌دونم که اون دنیا باید به جواب بدیم...😔😔 ... 👆👆 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🎥 👆👆 قمربنی هاشم میگفتن، میخوردن،...😔💔 🎙 به روایت: 👌👌👌👌 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💞💞 ⚘﷽⚘ 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ پنجاه و دو سکوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی کرد و اسم اون مرد رو نمی برد ...
⚘﷽⚘ پنجاه و سه 2 ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اینکه بگم از کجا حقیقت رو پیدا کرده بودیم ... فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتی که ازش به عنوان طعمه برای گیر انداختن بقیه اعضای اون باند استفاده کنن ... بعد از این مدت ... حتی اگه نتونسته باشن از این فرصت استفاده کنن ... من از شاهدم استفاده می کردم ... هر چقدر هم سخت یا حتی غیر ممکن ... مجبورش می کردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه می کشیدم ... اما دلم نمی خواست به این راحتی تموم بشه ... اون باید تاوان تمام کارهایی رو که کرده بود پس می داد ... جلسه مشترک تموم شد ... به زحمت، خودم رو تا پشت میزم رسوندم و نشستم ... کوین از گروه شون جدا شد و اومد سمتم ... - می خواستم ازت عذرخواهی کنم ... حرف های اون روزم خوب نبود ... که گفتم پلیس خوبی نیستی ... و ... تو واقعا پلیس خوبی هستی ... در تمام این سال ها بهترین بودی ... نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون می اومد ... نمی خواستم جلوی اون حرفی زده بشه ... شاید کوین داشت ازم عذرخواهی می کرد ... ولی اتفاق 10 سال پیش ... چیزی نبود که هرگز از خاطرات من پاک بشه ... خاطره ای که امثال کوین ... هر چند وقت یک بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش می کردن ... - فراموشش کن ... اوبران دیگه کاملا بهمون نزدیک شده بود ... کوین که متوجهش شد ... با لبخند سری برای لوید تکان داد و رفت ... - پاشو ... باید برگردیم بیمارستان ... - داشتم پرونده جان پرویاس رو نگاه می کردم ... توش نوشتن چند سال پیش توی یه حادثه دختر 3 ساله اش کشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان کرده اما فکر کنم باید دوباره این پرونده باز بشه ... پرونده رو کشید سمت خودش ... و شروع به ورق زدن کرد ... - فکر می کنی حادثه نبوده؟ ... - اگه حادثه نبوده باشه چی؟ ... جان پرویاس کسی بوده که با همه قوا جلوی اونها رو گرفته ... اگه حادثه، صحنه سازی بوده باشه ... و توی اون صحنه سازی به جای خودش، دخترش کشته شده باشه چی؟ ... فکر می کنم این پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ... پرونده رو بست و گذاشت روی میز خودش ... - اینکه ارزش داره یا نه رو من پیگیری می کنم ... و تو همین الان، یه راست برمی گردی بیمارستان ... با زبون خوش نری به خاطر عدم ثبات عقلی و روانی ... و به جرم خودآزادی و اقدام به خودکشی، بازداشتت می کنم ... رفت سمت میزش و کتش رو از روی پشتی صندلیش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - قبل از اینکه من رو ببری بیمارستان ... یه جای دیگه هم هست که حتما باید خودم برم ... دستم رو گذاشتم روی میز ... و به زحمت از جا بلند شدم ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ پنجاه و سه 2 ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اینکه بگم از کجا حقیقت رو
⚘﷽⚘ پنجاه و چهار در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت و بی جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می دید ... - کارآگاه مندیپ؟! ... چی شده اومدید اینجا؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... - قاتل پسرتون رو پیدا کردیم آقای تادئو ... اشک توی چشم هاش جمع شد ... پاهاش یه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روی چارچوب در ... نمی دونست باید بخنده و شاد باشه ... یا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواری کنه ... - بفرمایید داخل ... بیاید تو ... با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بی حالم رو روی مبل رها کردم ... - کی بود کارآگاه؟ ... کی پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چی؟ ... مارتا تادئو ... زن پر دردی که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام میدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند برای پذیرش این افتخار دردناک، هنوز زود بود ... - تمام حرف هایی که قبلا در مورد علت قتل کریس ... و اینکه زندگی گذشته اش، زندگی آینده اش رو نابود کرده ... یا اینکه اون دوباره به همون زندگی قبل برگشته ... اشتباه بود... کریس، نوجوان شجاعی بود که جانش رو برای کمک و حفظ زندگی دیگران از دست داد ... اون چیزهایی رو فهمیده بود که می تونست مثل خیلی ها بهشون بی توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقیت خودش ... به آینده خودش ... به زندگی خودش ... اما اون شجاعانه ترین تصمیم رو گرفت ... با وجود سن کمی که داشت نتونست چشمش رو به روی اطرافیانش ببنده ... و تا آخرین لحظه برای نجات اونها و حمایت از انسان هایی که دوست شون داشت مبارزه کرد ... و این کاریه که من می خوام بکنم ... نمی خوام اجازه بدم تلاش و فداکاری اون بی ثمر بمونه ... الان اگه چیز بیشتری بهتون بگم ... ممکنه همه چیز رو به خطر بندازم ... حتی جان شما رو ... اما می تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... این بار همه تمام تلاشم رو می کنم تا خون پسرتون پایمال نشه ... فقط تمام حرف های امشب باید کاملا مثل یه راز باقی بمونه ... رازی که تا من نگفتم ... هرگز از این اتاق خارج نمیشه ... از منزل اونها که خارج شدیم ... هر دو ساکت بودیم ... من از شدت درد ... و اون ... پای ماشین که رسیدم ... سرمای عجیبی وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگین و سخت شده بود ... اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگیره در ... که ... حس کردم چیزی توی بدنم پاره شد و پام خالی کرد ... افتادم روی زمین ... سریع پیاده شد و دوید سمتم ... در ماشین رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روی صندلی ... اون تمام راه رو با سرعت می رفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خیلی بیشتر از رانندگی اون بود ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب نهم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ روزم چون روزِ ديگران مى گذرد ؛ اما شب كہ مےرسد يادها پريشانم مےڪنند ... 🌙 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•