⚘﷽⚘
#حدیث
امام على عليه السلام :
🔺عمر خود را در #سرگرمى ها هدر مده، كه بى هيچ #اميدى [به ثواب الهى ]از دنيا بروى.
📙ميزان الحكمه ج10 ص 307
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💢 #تلنگر
دعا كنيد شهید "باشيم"
نه اينكه فقط شهید "بشويم"...
اصلا تا شهید نباشيم،
شهید نمي شويم.
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است.
سريع شهید شويم تا راحت شويم!
اما ...
دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عمر شهید باشيم.
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده ای برای ما...
مثلاً هشتاد سال
شهید باشیم ...!!!!
شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه
مي شود تا شهید هم "بشويم".
🍃 #اللهمالرزقناشهادت...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃 در جوشن كبير يك عبارتی هست كه
میگوييم: " يا كٓريمٓ الصَّفْح "
معناش خيلى جالبه :
یك وقتی یك کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یك جوری نگات میکنه
که تو میفهمی هنوز یادش نرفته؛
یك جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره.
ولی یك وقتی، یك کسی تو رو میبخشه و یک طوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی
اصلا هم به روت نمیاره. 😞
به این نوع بخشش میگن صَفح ...
و خدای ما اینگونه است...
از صمیم قلب میگویم: "يا كٓريمٓ الصَّفْح"
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#لیالی_قدر🏴
🌴 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔳 اگر رهبر جامعه حضرت #علی (ع) هم باشد و در کنارش انسانهای فداکار نباشند، حکومت دچار مشکل میشود و وقتی انسانهای فداکار از جامعه بروند، امام معصوم تنها میشود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
💠بسم الله الرحمن الرحیم 🌷…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آم
⚘﷽⚘
........
🌷واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم؛ اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
ادامه دارد
.......
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
.
از بغض دشمنان به تو یک ضربه سهم توست
باقی آن برای علمدار مانده است
#محسن_عرب_خالقی
@dosteshahideman
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم حرم مولای متقیان 💚
به نیابت از شهیـــد بزرگوار
🌹حاج محمدغفاری🌹
✨عجـــــــلوابالصلاه...😭✨
🎤 #کربلاییمهدیرسولی
#رزقمعنوی
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و پنج چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس ا
⚘﷽⚘
قسمت صد و شش
مرتضی منتظر شنیدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان کودکی ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگین بود و قلبم برای تک تک دقیقه ها، التهاب سختی رو تحمل می کرد ... چشم هام رو از مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسیر حرکت کرد ... در اون شب تاریک، التماس دیدن دیوارها و مناره های مسجد رو می کرد ...
دستم بین زمین و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از توی قباش خودکاری در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ دیدی کجا ماشین رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتی اونجا بود که هیچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسیر رو چند متر پایین تر بری، هر ماشینی که جا داشته باشه سوارت می کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سریع ... و هر جا فضای بیشتری بود از زمین کنده می شدم ... با تمام قوا می دویدم ... تمام مسیر رو ... تا جایی که مسجد از دور دیده شد ... تمام لحظات این فاصله در نظرم طولانی ترین شب زندگی من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقیقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی که رسیدم پاهام می لرزید و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت رکوع، دست به زانو، نفس های عمیقی کشیدم ... شاید همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هیجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت ...
قامت صاف کردم ... چشمم بی اختیار بین جمعیت می چرخید ... هر کسی که به ورودی نزدیک می شد ... هر کسی که حرکت می کرد ... هر کسی که ...
مردمک چشم های منتظر من، یک لحظه آرامش نداشت ...
تا اینکه شخصی از پشت سر به من نزدیک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگینی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفی شد ... دلم می خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها می لرزید ... کسی باور نمی کرد چه درد وحشتناکی در گذر اون ثانیه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بین اون جمعیت، من رو پیدا کرده بود ...
به شیوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من برای اولین بار با کلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ...
ـ علیک السلام
شاید با لهجه من، اون کلمات هر چیزی بود الا جواب سلام ... اما نهایت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نموندید؟
در میان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق این دیدار بی تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقیق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ بفرمایید ...
مثل میخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نیستم نمی تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست دیگه به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ حیاط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم های لرزان من به حرکت در اومد ... یک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•