⚘﷽⚘
#معرفی_شهید
شهید حسن قاسمی دانا
تاریخ تولد : 1363/06/02
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1393/02/19
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : مشهد – باغ دوم خواجه ربیع
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
✅ اثبات حضور امام زمان عج با سوره قدر
✅ کتاب راهنما(قرآن) میگه هر سال ملائکه در شب قدر به زمین میان
❓اما سوال اینه که میزبان ملائکه روی زمین چه کسی است؟
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
میبینی خواهرم....
برای دفاع از این حرم...
دارم میرم ولی...
به تو وصیتی دارم....
#فیلم_باز_شود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
پدر شهید مصطفی صدرزاده:
«مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر میشود، هر کسی بلند میشده و خود را معرفی میکرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم🙎♂ و... آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند میشود میگوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او میگوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد❗️، حتما شغل دیگری داری که نمیخواهی رو کنی!
مادر شهید میگوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی👌
پدر میگوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف میشست مادرش گفت: چرا ظرف میشویی؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد😁
بعدها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا میگفت: مصطفی میآمد آشپزخانه شروع میکرد به شستن ظرفها میگفت: ثواب دارد.
آن موقعها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی میدیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی میکند کی جدی است🤷♂. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود.»
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
استاد معتز آقائی1_12168921.mp3
زمان:
حجم:
4.09M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء بیست وسوم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز بیست وسوم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهادت_مینویسن...
در عالَم رؤیا به شهید گفتم:
چرا برای ما دعا نمیکنید
که شهید بشیم؟!
شهید گفت:
ما دعا میکنیم،
شهادت هم براتون مینویسن،
ولی گناه میکنید،
پاک میشه!
به روایت حاج حسین یکتا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#از_گناه_تا_توبه ۲۶ 💠قدم اول، برای شناخت گناه: بدانیم(گناه، اشتباهی هست که به ضرر خودمون هست) بعضی
⚘﷽⚘
#از_گناه_تا_توبه ۲۷
💠پس تا اینجا گفتیم این اشتباهه که فکر کنیم گناه فقط چیزیه که خداروناراحت کرده بلکه باید بفهمیم که من خودم رو با گناه بیچاره کردم
😞
بعضیام باز فکر میکنن افراد مومن و معتقد با خدا یک قول و قرارهایی گذاشتن که خدارو نافرمانی نکنن و اگر رفتار اشتباهی ازشون سر بزنه میشه گناه
😕
💠ولی اگر خارج از دین باشیم
این کار(گناه) به خودی خودش اشکالی نداره و اشتباهیم مرتکب نشدیم و ضرریم بهمون وارد نشده
❌❌
فکر کاملا غلط
که بعضیا از دین اسلام فرار میکنن
که مثلا برن فلان دین تحریف شده مثه مسیحیت کهاز یکسری قوانین خدا فرار کنن و دیگه بهشون انگار آسیبی وارد نشه
😒
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
💠بسم الله الرحمن الرحیم 🌷…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آم
⚘﷽⚘
.......
🌷و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.
......
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و یازده نمی دونستم چی باید بگم ... علی رغم اینکه حالا می تونستم همه چیز رو با چشم و دید
قسمت صد و دوازده
این سوال، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ... اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ..
کسی که چون بعد مادی و حیوانی نداره .. پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره .. شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ..
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ... بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ... به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سوال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
ـ دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسیدم ... حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سوالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سوال رو ازم کرد که جواب سوال های من رو داده بود ... و این سوال، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ... عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ... چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ... تقریبا انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلا تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ...
ـ ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بایست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته ... دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من روبوسید ... یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح درآورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام روبست ... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ...و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahidem