eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ گفتگو با همسر شهید: مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم.  بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.» نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟ در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.» نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم. در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.» پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید.  وقتی همسرتان برای آخرین بار به ماموریت رفت شما فرزندتان سید محمد طه را چهار ماه باردار بودید چطور راضی شدید همسرتان به این ماموریت حساس و دشوار برود؟ سال 1392، دفعه اولی که احسان می خواست برود به ماموریت سوریه، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟» احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارند به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین «ع »، بالا بگیری؟ «خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود.  اما وقتی احسان این حرف را زد، دلم نرم شد. گفتم: «برو اشکال نداره. » من خبر نداشتم، بعد از شهادتش شنیدم که پیش حاج آقا علوی رفته  و استخاره گرفته بود. حاج آقا به او گفته بود: «استخاره ات خیلی خوبه، ولی سختی زیاد داره.» اما بعد از اینکه احسان به حاج آقا گفته بود: برای رفتن به سوریه استخاره کرده است، حاج آقا به احسان گفته بود: « شما تازه دامادی، لغوش کن.» احسان جواب داده بود: «می دونید من چقدر دوندگی کرده ام که نوبت من بشه؟ خیلی سخته برام لغوش کنم حاج آقا.» قبل از رفتن به او گفتم: «احسان، خطرناکه. تو رو خدا مراقب باش می روی اونجا. یه وقت خدایی نکرده کمین کرده باشن یا مثلا انفجاری، تیراندازی ای، چیزی بشه.» گفت: «خانومی ، اصلا نگران نباش. ما که می ریم اونجا، توی منطقه هیچ داعشی ای نیست. ما فقط برای پاکسازی مین به آنجا می رویم.» با این حرف ها آرام می شدم و فکر می کردم واقعا موقعیت امنی دارند.  حتی نمی دانستم که ماموریت های برون مرزی اش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. حس خودم این بود که اجباری است. یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، به او می گویم: «خیلی ناقلایی تو. این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟» در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت. آن موقع یعنی سال 1392، تکفیری ها سه منطقه را محاصره کرده بودند با جمعیت هفتاد هزار شیعه. اهالی این مناطق از نظر وضعیت غذا آنقدر در مضیقه بودند که علف می خوردند. هر وقت احسان این ها را برایم تعریف می کرد، می دیدم که اشک در چشم هایش جمع می شد. نحوه شهادت سید احسان به چه صورت بود؟ یکی از همرزمان سید احسان برایمان تعریف کرد؛ پایین روستای حندورات به طرف حلب مزرعه ای بود به نام عرندس. داخل مزرعه یک خانه دو طبقه به فاصله حدود سیصد متر از بقیه تک افتاده بود. این خانه نزدیکترین مکان به دشمن در خط حندورات بود. سید و بچه های سوری قرار بود خودشان را به داخل  این خانه برسانند. و تا شب همان جا بمانند و شب کار شناسایی و بررسی ها را انجام دهند. وقتی آنها برای شناسایی به آنجا رفته بودند خانه دشناسایی می شود و با خمپاره به آن خانه را مورد هدف قرار می دهند که باعث به شهادت رسیدن آنها می شود.  حال هوای شما در روزهای اول شهادت به چه صورت بود؟ احسان اولین شهید مدافع حرم شهر گرگان و دومین شهید مدافع حرم استان گلستان است. در مراسمش غریبه و آشنا، همکار و غیر همکار، دوست و فامیل همه آمده بودند. آن روزها احساس می کردم احسان فقط مال من و خانواده اش نیست، به همه مردم تعلق دارد.  •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_سه3⃣6⃣
⚘﷽⚘ ⃣6⃣ خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم...😔 هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم😭 چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گفتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد...😳 منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا😭 چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله...😔 محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم🎁 محمد: تولدت مبارک زندگیم...😔 محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود...😢 خدایا... نکنه... نه... 😢 چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... 😭 اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون...😭 دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثرا شاهد مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا... 😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_چهارم4
⚘﷽⚘ ⃣6⃣ بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭 سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭 خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭 من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭 ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم... مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢 از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۵ شهریور ۱۳۹۹ میلادی: Wednesday - 26 August 2020 قمری: الأربعاء، 6 محرم 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹دعوت حبیب بن مظاهر، بنی اسد را به یاری امام حسین علیه السلام، 61ه-ق 🔹تجمع لشکر یزید ملعون در کربلا، 61ه-ق •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هر روز اِنگار کنارت عشق تلاوت می شود و روزگار زندگی را با لبخند به نگاهم می چسباند •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
‍ ⚘﷽⚘ ای دادخواه ... عترتـ💔ـ و قرآن بیا بیا وی زخم دین ... به تیغ تو درمان بیا بیا تا کی به خاک ... دامن گودال قتلگاه جسم حسیـ💔ـن ... زخمی و عریان؟ بیا بیا سلام بلند قامت سیاه پوش .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 477 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔸️امام حسین(علیه‌السلام): 🔸️سوگند بہ خدا خون من از جوشش باز نمی‌ایستد تا خداوند مهدی(عجل الله تعالی فرجه) را برانگیزد. 📚بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۲۹۹ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هࢪ كھ ࢪا عشـق‌ ‹حسیـن؏› نیسـٺ، ز خود بۍ‌خبࢪ اسـٺ . . . (:🖤! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
15.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ روز ششم محرم روز قاسم بن الحسن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•