⚘﷽⚘
شهید هسته ای ایران...............
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ شهید هسته ای ایران............... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•
⚘﷽⚘
تولد
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد در صبح پنج شنبه 29 بهمن سال1356 در شهرستان آبدانان از شهرستانهای استان ایلام به دنیا آمد.
دوران کودکی
ایشان از همان اویل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمال خود، نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد. وی همچنین به واسطه ی اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد. ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
دوران نوجوانی
در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالای داریوش، مقطع دوم را نیز در تابستان گذراند و با توجه به سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسی های خود دوره متوسطه را به پایان رساند و در تیرماه 1373 دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت نمود. دکتر داریوش رضایی نژاد چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
شهیددکتر داریوش رضایی نژاد در صبح چهارشنبه 29 بهمن سال1356در شهرستان آبدانان در استان ایلام به دنیا آمد.
ایشان از همان اویل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمال خود، نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد. وی همچنین به واسطه ی اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود، همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود، معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد. ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سال های دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالای داریوش، مقطع دوم را نیز در تابستان گذراند و با توجه به این سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسی های خود دوره متوسطه را به پایان رساند و در تیرماه1373دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت نمود. دکتر داریوش رضایی نژاد چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
وی همچنین در مهر ماه 1373در رشته مهندسی برق، در گرایش قدرت، در دانشگاه پذیرفته شد. با وجود این که در برخی از رشته های مهندسی در دانشگاه های معتبر تهران، اصفهان، شیراز و... پذیرفته شده بود، اما بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان شد.
شهید والا مقام دکتر داریوش رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است، در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود. ایشان ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود. با داشتن چنین توانایی هایی، توانست در مدت هفت ترم و با رتبه اول، به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه خود فارغ التحصیل شود.
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشور مشغول به کار شد. در عرصه ای که فعالیت داشت، توانایی فراوانی داشت و نبوغ و تلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرارداد. در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال 1378در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد. وی در تیر ماه سال 1379 ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به اسم آرمیتا گردید که قبل از 5 سالگی و در برابر دیده گانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید گرانقدر در طول خدمت پربار خود چندین مقاله در حوزه تخصصی خود نگاشت و بسیاری ازطرح های تحقیقاتی را رهبری و اجرا نمود.
در پی همین فعالیت های علمی از دانشگاه های متعدد اروپایی جهت ادامه تحصیل و فعالیت پژوهشی از وی دعوت به عمل آمد. این دانشمند به رغم همه این فرصت ها به واسطه عشق به این آب وخاک و روحیات خاص خود که همیشه خود را نمونه یک ایرانی وطن پرست می دانست، به همه آنها نه گفت.
در چند سال اخیر ضمن تدریس و انجام فعالیت های تحقیقاتی و مسئول اجرای بسیاری از طرح های تحقیقاتی در دانشگاه های تهران،شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی، بود در 34 سالگی معاونت انژری اتمی ایران را به عهده داشت. تخصص اصلی وی، بررسی سیستم انفجار در کلاهک های هسته ای بود.
لازم به توضیح است شهید رضایی نژاد با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال 1390در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد، اما با تأسف بسیار فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی نشد و در تاریخ اول مرداد 1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) به شهادت رسید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هر روز در دفترم
مینویسم
شهادت...
شهادت...
شهادت...
تا فراموش نکنم
آرزوی بزرگ زندگیم را...
#اللهم_ارزقنا_توفیق_شهادت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@MaddahionlinYEKNET.IR - roze - hafteghi 1399.07.03 - narimani.mp3
زمان:
حجم:
7.73M
⏯ #روضه سوزناک
🍃نزن که مادرم جوونه
🍃نزن نامرد که بی گناهه
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
☆دختران فاطمی امشب روضه مادرمون رو از دست ندین😭☆
665.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
✳️ من المؤمنين رجال صدقوا یعنی تو راست بگو، شهادت خودش میاد سراغت، اونم وسط تهران
سندش همین آرامش چهره حاج محسن...
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و یکم✨ وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و دوم✨
و امین اومد تو...💓
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.😍💓
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.🤗🤗🤗🤗
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.😭💓
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.💓انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.👀❤️👀احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.😅😢خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم:
_سلام☺️😢
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.😍
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.☺️🙈عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با #خانومته.😊☝️
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،☺️🙈مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.😊
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.☺️🙈امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.😊
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...😊😊
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.😢😢
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.😢😍
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟😌
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.😜😁😍
دو تایی خندیدیم.😁😃
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟😒😥
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.😢❤️
بابغض گفت:_اینجوری نگو.😔
-چه جوری؟؟!!!!!😟😥
-از...از مر.....از مردن نگو.😔😞
از حرفم پشیمون شدم.گفتم:
_باشه،معذرت میخوام،ببخشید.😇😍
صدای در اومد.محمد بود،گفت:
_زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.😊
امین صداشو صاف کرد و گفت:
_الان میایم داداش.😊
محمد رفت.به امین گفتم:
_با این قیافه میخوای بری؟😄
لبخند زد و گفت:
_قیافه ی تو که بدتره.😉
مثلا اخم کردم و گفتم:
_یعنی میگی من زشتم؟😠☹️
سرشو تکون داد و بالبخند گفت:
_إی.. ،یه کم.😌
-قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.😠😃
دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم:
_حیف که نمیتونم داد بزنم.😬😃
بلند خندید و گفت:
_واقعا خدا رو شکر.😂
منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ ✨نماز شکر.✨
من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه.
روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... 😍😇
اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد...
امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل💐 تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود.
امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن.
منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم.
امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.😳👀
محمد تو گوش امین چیزی گفت که..
پ.ن:اینم برای لایکها🤩
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•